علی جوادی- از میان رویدادهای هفته. ونزوئلا: نخستین جبهه اعلام نشده جنگ سرد جدید
كاراكاس در روزهای اخير كمتر به پايتخت يك كشور زنده شباهت دارد و بيشتر به صحنهای از يك كمدی سياه كه با مهمات جنگی واقعی اجرا میشود. ناوهای آمريكايی روی آبهای كارائيب لبخند نظامی میزنند، زيردريايیهای اتمی در سايه سواحل ونزولا تردد میكنند، و ناوشكنهای دندان پهن، با همان ژست كلاسيك گانگسترهای دهه سی، وارد ميدان شدهاند. كاخ سفيد اين نمايش را با صورتك “مبارزه با مواد مخدر” توجيه میكند. گويی همان دولتی كه تجارت هروهين در افغانستان را سالها در قالب يك طرح مهندسی اداره میكرد، امروز برای دستگيری چند قاچاقچی، ناو هواپيمابر و زیر دریایی اتمی اعزام میكند. ادعايی كه در جهانی سالمتر عنوان “جوك سال” را میبرد، اما اين بار طنز ماجرا از لوله توپهای واقعی تعريف میشود، نه در كنسرتهای استندآپ.
زير اين نمايش دروغ و فریب، واقعيتی زمختتر نشسته است: ابرقدرت آمريكا، هرچند فرتوت، هنوز میخواهد به جهان و به ويژه آمريكای لاتين ياد آوری كند كه “قلدر اصلی” همچنان خودش است. برای اين ياد آوری، يك بهانه لازم داشت. و چه بهانهای دم دستیتر از مواد مخدر؟ بهانهای كه از شدت تكرار، حتی كارتلهای واقعی مواد مخدر هم آن را به تمسخر میگيرند.
چرا آمريكا برگشته است؟
برای همان چيزی كه هر ابرقدرت میخواهد: حاكميت، كنترل، و بازسازی هژمونی تاريخی. آمريكای لاتين هرگز برای واشينگتن يك منطقه عادی نبوده است. از لحظهای كه دكترين مانرو در ۱۸۲۳ اعلام شد، اين منطقه به عنوان “حيات خلوت” آمریکا تعريف شد: ملك خصوصی، قلمرویی كه هيچ رقيب جهانی حق دست زدن به آن را ندارد.
اما جهان امروز همان جهان ديروز نيست. چين در آمريكای لاتين به يك غول اقتصادی تبديل شده، وام میدهد، زيرساخت میسازد و بندرهای كليدی را تحت كنترل میگيرد. روسيه در كاراكاس با پيمانهای امنيتی و قراردادهای نظامی مستقر شده است. رژيم اسلامی ايران نيز – با جاه طلبی کور- پا در قلب كاراكاس گذاشته و با مادورا زنجيرهای از روابط سياسی و نظامی ساخته است.
برای واشينگتن، اين تركيب فقط يك “نفوذ” نيست؛ يك چاقوی ژئوپليتيكی است كه در پهلوی قديمیترين منطقه نفوذش فرو میرود. و هنگامی كه این ابر قدرت احساس كند تاجش میلغزد، به ابزارهای كهنه اما امتحان پس دادهاش متوسل میشود: ناو، بمب، تحريم، عمليات ويژه، و اگر لازم شد، كودتا، جنگ و اشغالگری. بحران ونزولا از همين منطق قديمی پيروی میكند. فقط اين بار با چهرهای خشنتر، چون حريف جدیتر است.
ترامپ، در ميان اين شطرنج تاريخی، نه يك ژنرال است و نه استراتژيستی كه جهان را در محورهای بلند مدت تحليل كند. او يك دلال جهان فروش است: كسی كه جهان را انبار آهن پاره و جنگ را مزايده میبيند. برای او، ونزولا مجموعهای از فرصت هاست: فرصتی برای قلدری، فرصتی برای بازسازی هژمونی فرسوده، فرصتی برای نفت ارزان، و فرصتی برای تحريك پايگاه ترامپيستیاش با نمايش اقتدار.
جهان دو قطبی، جنگ سردی جدید
اما زير اين قلدربازی، يك زلزله ژئوپليتيكی در جريان است: جهان دوباره در حال قطب بندی است. نه با شعارهای جنگ سرد اول، بلكه با منطق سخت اقتصاد و حوزه نفوذ و قدرت، حوزه کنترل انرژی، نظامیگری و زنجيره تأمين. يك قطب: آمريكا، اروپا و ناتو. قطب ديگر: چين، روسيه، رژيم اسلامی، كره شمالی، ونزولا و حاشيه گسترده بريكس.
برای درك اين قطب بندی تازه، بايد به عقب بازگشت: به فروپاشی بلوك شرق. پس از سقوط شوروی، جهان وارد دورهای كوتاه از خلا قدرت شد. آمريكا در آن زمان با توهمی به نام “نظم نوين جهانی” و سپس با قصه پردازی عوام فريبانه “پايان تاريخ”، خود را فرمانروای بی رقیب سياره تصور كرد. اما اين فاصله، فاصله ميان فروپاشی يك بلوك و شكل گيری بلوكی جدید و شکل گیری جهان دو قطبی، يك “وقفه تاريخی” بود و نه يك نظم پايدار.
سرمايه داری جهانی نمیتوانست تك قطبی بماند؛ خود گسترش سرمايه، حوزه نفوذ متفاوت و نتیجا قطب بندی های جدید میسازد. همانگونه كه فشار زمين، كوه میسازد.
چين با جهشی بیسابقه، به مركز ثقل اقتصاد جهانی بدل شد. روسيه با اتكا به انرژی، قدرت نظامی و شبكههای امنيتی، دوباره قد علم كرد. بريكس به يك ستون اقتصادی – سياسی دنيا بدل شد. نتيجه آن بود كه جهان از “تك قطبی توهمی” به “چندقطبی واقعی” و اكنون به “دو قطبی خشن” تبديل شده است.
در اين نقشه تازه، ونزولا يك نقطه اتفاقی نيست؛ يك گره استراتژيك است. جایی كه خطوط تقابل جهانی به هم میرسند. عرصه ای از کشمکش دو قطب جدید. عرصه هایی از جنگ سرد در حال شکل گیری.
صحنه داخلی ونزوئلا
اما در عین حال بايد به نيروهای درگیر در صحنه داخلی ونزولا نیز نگاه كرد. از يك سو حكومت مادورا ايستاده است: نسخه آمريكای لاتينی رژيم اسلامی ايران. حكومتی كه با شعارهای توخالی “ضد امپرياليستی – ضد آمریکایی”، اقتصاد يك ملت را به خاك سياه نشاند، سركوب را سيستماتيك كرد، جامعه را به فلاكت كشيد و همه چيز را “توطئه خارجی” ناميد. حكومتی كه مردم را گرسنه میكند و سپس از همان گرسنگی سپر دفاعی میسازد.
مردم ونزولا حق دارند مادورا را نخواهند؛ اين يك حق انسانی و آزادیخواهانه است. نفرت آنان اساسا محصول هزينههای آمريكا يا تبليغات غربی نيست. محصول صفهای نان، بی دارويی، سقوط ارزش پول، جنايت سازمان يافته دولتی و فروپاشی كامل زندگی روزمره است.
اما هر حكومت فاسد و مستبد، از قرار به طور طبيعی در این دنیای وارونه اپوزيسيون فاسد و مستبد خود را نيز توليد میكند. در ونزوئلا، اين اپوزيسيون راست، كه غرب آن را با نورافكن “اميد دموكراسی” معرفی میكند، در واقع يك لابی جنگ طلب است. اپوزيسيونی كه نوبل صلح گرفته، اما برای بمباران آمريكا شمع روشن میكند. برای آنان “آزادی” اسم رمز “قدرت” است و “مداخله خارجی” اسم رمز “راهی كه بدون آن نمیتوانيم حكومت كنيم.”
شباهت ساختاری اين اپوزيسيون با سلطنت طلبان ايران به قدری زياد است كه گويی از يك كارخانه سياسی بيرون آمدهاند. همان بی ريشگی، همان وابستگی به آمريكا و اسرائيل، همان گدايی برای جنگ، همان اعلام آمادگی برای سرکوب آزادیخواهی و برابری طلبی. هر دو نيرو فقط يك آرزو دارند: حكومت كردن روی خاكستر جنگ.
ونزوئلا یک عرصه جنگ سرد جدید
اما آنچه به بحران ونزولا ابعاد جهانی میدهد، قرار گرفتن آن در گسل دو قطبی تازه جهان است. ونزولا به صحنه يك جنگ سرد نوين بدل شده است. جنگی كه نه رسما اعلام شده و نه رسما پايان خواهد يافت. جنگی كه در اوكراين با توپ و تانك جريان دارد، در دريای چين جنوبی با ناوشكن، در تهران با تحريم و تهدید جنگی و در ونزولا با حضور ناوهای آمريكايی. اين جنگ سرد تازه، محصول بازترسيم جهان است، جهان پس از توهم خونین جهان تك قطبی.
در اين چشمانداز، تراژدی ونزولا معنای عميقتری پيدا میكند: كشوری كه از سه سو له میشود – از سوی ابر قدرت آمريكا، از سوی حكومت مستبد مادورا، و از سوی اپوزيسيون راست جنگ طلبی كه “آزادی” را با جنگ و نابودی جامعه میخواهد به خورد جامعه بدهد. و مردمی كه برای رهايی از جهنم مادورا، نبايد به جهنم آلترناتیو جنگی آمريكا رانده شوند. مردمی كه بايد از ميان دو قطب و دو ارتجاع و دو جهنم، راهی انسانی و آزادیخواهانه برای خود بيابند.
و اين درس ونزولاست: آزادی نه از دل ناوهای آمريكايی بيرون میآيد، نه از دل حكومتهای مستبد، و نه از دل اپوزيسيونهای مرتجع و جنگ طلب و ضد جامعه. آزادی زمانی ممكن میشود كه طبقه کارگر و مردم آزادیخواه، به عنوان نيروی سازمان يافته و آگاه تاريخی، در مركز صحنه قرار بگيرند و هيچ يك از قطبهای قدرت را به رسميت نشناسند. ونزولا امروز تنها يك بحران نيست؛ اعلان آغاز جنگ سرد جديد است. و اين جنگ سرد تازه، اگر مردم جهان هوشيار نباشند، میتواند گسترد شود، حوزه های متعددی را به کام خوب بکشد.
وقتی حقیقت از دهان مردم بیرون میزند و تاج پرستان را گیج میکند
تلویزیون منوتو، این بنگاه شیک پوش تبلیغات سلطنت و سرمایه ، معمولا صحنهای است برای گریم کردن چهره فقر، بزک کردن نابرابری، لعن و نفرین به سوسیالیسم و سرهم بندی رویای “بازگشت شاه” در بسته بندی مدرن. اما گاهی، خیلی کم، در اتاق فرمان این دستگاه، حادثهای کوچک رخ میدهد: یک حقیقت ناخواسته فرار میکند.
ماجرا از یک تماس تلفنی ساده شروع شد. تلفنی که به گمانشان مثل همیشه قرار بود آه و نالهای توخالی، یا ستایشی از “دوران طلایی” گذشته باشد. اما این بار، صدای یک انسان واقعی، از دل یک جامعه واقعی، چیزی گفت که کل ساز وکار تبلیغاتی این جریان را برای لحظاتی قفل کرد: “خوشبختی باید برای همه باشد. اگر قرار است آب قطع شود، برای همه قطع شود. اوضاع وقتی درست است که همگان خوشبخت باشند، نه اینکه عدهای در رفاه و عدهای در فقر زندگی کنند.”
این جمله، برای بیننده فقط یک حرف ساده بود. ولی برای دستگاه سلطنت طلبی، یک بمب طبقاتی بود.
یک اعتراف درخشان از دل جامعه. یک پرچم سوسیالیستی که بیهشدار از بلندگوی خودشان بالا رفت.
جوهر حرف مخاطب: خلاصه تمام نبرد امروز در ایران است. مخاطب نگفت “تاج میخواهیم”. نگفت “ژن برتر”. نگفت “بازگشت به حکومت شاهانه”. او گفت: خوشبختی مشترک. و این همان چیزی است که تمام تاریخ جنبش ما برای گفتن و تحققش جنگیده است. این همان چیزی است که جمهوری اسلامی با گلوله و فقر خاموش کرده، و سلطنت طلبان با دکور و دکلمه میخواهند خاکش کنند.
اما ما می گوئیم: خوشبختی یعنی آزادی از آقا بالا سر، آزادی از شر طبقه حاکم و بالاسر. آزادی یعنی حق نقد و بیان. آزادی یعنی صاحب سرنوشت خویش بودن. و این مهم که آزادی سیاسی بدون برابری، بدون امکان برابر در برخورداری از آزادی، ناکافی و ناقص است، کامل نیست، واقعی نیست. اجتماعی نیست. آزادی و برابری دو روی یک سکه اند.
ما میگوئیم: آزادیای که فقط در سطح قانون نوشته شود، اما در سفره مردم نباشد، اسمش آزادی اجتماعی نیست؛ آزادی های سیاسی است، ضروری و حیاتی است، اما آزادی از فقر و محرومیت و مناسبات ضد انسانی طبقاتی نیست. و برابریای که فقط حقوقی باشد و اقتصادی نباشد، اسمش عدالت نیست، لازم و ضروری است، اما نا کافی است. تمام عدالت نیست.
و خوشبختی چیست؟
سوال مهمی است. و هیچ سلطنت طلبی پاسخش را ندارد، چون خوشبختی در قاموس آنان امتیاز است، نه حق. خوشبختی یعنی رفاه – نه فقر. یعنی امنیت اقتصادی – نه صدقه. یعنی دسترسی برابر به آموزش، درمان، سلامت و زندگی انسانی. یعنی جامعهای که در آن: هر فرد به میزان نیازش از امکانات جامعه بهره مند میشود، و هر فرد به میزان توان و خواستش در تولید و رفع نیازهای همگان مشارکت میکند. این تعریف سوسیالیسم است. نه آن سوسیالیسم دروغینی که دشمنانش جعل کردهاند، بلکه سوسیالیسمی انسان محور، آزادی محور، برابری محور و رهایبخش. سوسیالیسمی که میگوید: نه ولی فقیه، نه ولی عهد، نه حاکمیت سرمایه – هیچ کس حق ندارد روی زندگی مردم بنشیند.
زمانی مارکس میگفت تاریخ وقتی به ابتذال میرسد، خودش را به کمدی تبدیل میکند. و چه کمدیای بهتر از این: جمهوری اسلامی زندگی مردم را تا مغز استخوان دریده است. سلطنت طلبان بر همین ویرانه میخواهند تاج بگذارند. و تلویزیون منوتو نقش کاتالیزور این نمایش دوگانه را دارد – یک طرف عمامه، یک طرف تاج.
اما همینها، همین ماشینهای فریب، گاهی مجبور میشوند اعترافاتی را پخش کنند که اصل سیستم را رسوا میکند. این یک تماس نبود: یک شیار کوچک در دیوار بتنی تبلیغات بود. یک حقیقت بود که از میان شکستگی بیرون زد. همان حقیقتی که سلطنت طلبی از آن وحشت دارد: جامعه خوشبختی مشترک میخواهد، نه امتیاز خصوصی طبقات دارا و “ژنهای برتر”.
اما چرا این جمله مهم است؟ چون پرچم آینده را نشان میدهد. وقتی انسان پای تلفن میگوید “خوشبختی باید برای همه باشد”، او در واقع دارد اعلام میکند: آینده ایران باید آینده تمام برابری باشد. باید آینده تمام آزادی باشد. باید آینده انسان باشد – نه آینده تاج داران. او نام سوسیالیسم را نبرد، اما جوهرش را فریاد زد. و این دقیقاً همان نقطهای است که جنبش رهایی بخش در ایران امروز از آن عبور میکند: از نابرابری، از تبعیض، از قیم سالاری، از زن ستیزی و از تحمیل فقر و فلاکت به کارگر و توده مردم زحمتکش به سمت جامعهای که در آن انسان، نه شاه است و نه رعیت – بلکه آزاد و برابر و مرفه است.
سرمایهداری و خوشبختی دو دشمن آشتیناپذیرند
در همین نقطه، باید حقیقتی را روشن گفت: خوشبختی همگانی در تضاد بنیادی با حاکمیت سرمایه داری است. سرمایه داری نه میتواند و نه میخواهد خوشبختی را عمومی کند، زیرا ذات سرمایهداری بر پایه خوشبختی اقلیت و محرومیت اکثریت بنا شده است.
سرمایه داری یعنی: تولید دائمی شکاف طبقاتی، تبدیل زندگی انسان به تابع سرمایه، حاکمیت سود بر همه ابعاد زندگی، تقلیل انسان کارکن به ابزار تولید ارزش افزوده، تقدیس صاحب ثروت و سرمایه و تحقیر فقیر و محروم، انباشت بی رحمانه در بالا و محرومیت ساختاری در پایین، در چنین نظمی، رفاه عمومی یک تهدید است، نه هدف. زیرا برای سرمایه، خوشبختی مردم “هزینه” است و سود سرمایه “اصل مقدس”. تا وقتی سود ملاک باشد، خوشبختی عمومی همیشه قربانی میشود. و هر نظام مدافع سرمایه، از جمهوری اسلامی تا سلطنت، تنها شکل متفاوتی از یک حقیقت واحد است: استثمار. استبداد. یعنی حاکمیت طبقه دارا بر مردم کارگر.
ما پرچمدار این جنبش هستیم
و این نکته مهم که این حرکت، حرکت ماست. جنبش خوشبختی مشترک، جنبش رفاه، جنبش آزادی و برابری. و امروز در این تلفن ساده، خود را به سادگی و روشنی بیان میکند.
وظیفه ما چیست؟ باید این جنبش را سر و سامان داد. باید پرچمش را محکم در دست گرفت و از کوچه و کارخانه تا دانشگاه و محل کار برد. این جنبش تنها بدیل واقعی در برابر دو قطب ارتجاعی است: جمهوری اسلامی و سلطنت، یکی در حاکمیت و دیگری در اپوزیسیون. هر دو دشمن آزادیاند، دشمن برابریاند، دشمن خوشبختی عمومیاند. اما جامعه چیز دیگری میخواهد – و آن چیز از زبان همین مخاطب ساده بیرون زد.
نتیجه نهایی
وقتی یک بیننده ساده میگوید “خوشبختی باید برای همه باشد”، این نه یک احساسات شخصی، بلکه نقشه راه آینده ایران است. ایران فردا، باید ایرانی خوشبخت برای همگان باشد، از اینرو باید سوسیالیستی باشد. ایران فردا، ایران انسان آزاد و برابر خواهد بود، اگر این پرچم به پرچم جنبش توده های مردم برای سرنگونی رژیم اسلامی تبدیل شود.
***
