علی جوادی- از میان رویدادهای هفته: جام زهر را بنوشید؛ مردم نسخه مرگبارتری دارند؟!
جام زهر را بنوشید؛ مردم نسخه مرگبارتری دارند؟!
شمخانی گفت: “شاید غربی‌ها تصمیم گرفته باشند جمهوری اسلامی را جمع کنند.” جمله‌ای ساده، اما با بوی ترس. ترس از آینده، ترس از مردم، ترس از فروریختن بنایی که از درون پوسیده است. این جمله اعترافی است، به موقعیت پایانی شان. اعتراف به این ‌که رژیم اسلامی در مرحله‌ای از زوال تاریخی خود ایستاده که هر صدای خارجی را پژواکی از مرگ خود می‌شنود.
اما آنچه شمخانی نمی‌گوید، این است که هیچ نیروی خارجی لازم نیست این رژیم را “جمع کند”. مردم خود آن را جمع خواهند کرد، همان‌هایی که حجاب را شکستند، همان‌هایی که از زیر خاکستر سرکوب سر برآوردند و ستون فقرات ایدئولوژی اسلامی را خرد کردند.
رژیم در هراس است. از جنگ، از تحریم، از انزوا. اما این‌ها همه لایه سطحی بحران حکومتی ‌اند. در این میدان، رژیم می‌تواند سازش کند، می‌تواند زانو بزند، می‌تواند جام زهر را با لبخند “مصلحت” بنوشد، یا خود را در سایه پکن و مسکو پنهان کند. همه این‌ها برایش ممکن است، جز علاج درد اصلی: رویارویی با جامعه‌ای که میخواهد سر به تن این رژیم نباشد.
دشمن واقعی ‌شان نه واشنگتن است، نه تل‌آویو. دشمنشان در خانه است؛ در مراکز کار و زندگی، در خیابان‌های تهران و سنندج و اصفهان و آبادان، در کلاس‌های دانشگاه، در صف‌های نان، در چشم زنانی که بی ‌روسری از کنارشان می‌گذرند و با هر قدم، نظم پوسیده ‌شان را به سخره می‌گیرند.
همین چند وقت پیش، در جنگ علیه بی حجابی، رسما شکست خوردند. نه در اتاق‌های شورای امنیت، بلکه در کوچه‌ها و دانشگاه‌ها و مترو. شکستشان را نه دشمن خارجی، بلکه زنان و مردانی رقم زدند که به ‌سادگی گفتند “نه!” نه به قانون حجاب، نه به تحقیر، نه به مالکیت بر بدن زن. این “نه” هنوز در هوای جامعه جاری است، و هر روز در قالبی تازه بازتولید می‌شود.
جمهوری اسلامی در ظاهر خود را آماده جنگ با غرب نشان می‌دهد، اما در واقع، در حال جنگیدن با سایه خودش است. هر سرکوب تازه نشانه‌ای است از وحشت؛ هر اعدام، تلاش مذبوحانه برای اثبات قدرتی که از دست رفته؛ هر فریاد “دشمن خارجی”، پرده‌ای است بر حقیقت دشمن داخلی: مردم.
آنها در خیال خود پشت چین و روسیه سنگر می‌گیرند، اما نمی‌دانند که این دو نیز همانند همه دول جهان معاصر سرمایه‌ داری در جهان، فقط تا زمانی پناه می‌دهند که منافع استراتژیک شان در کار باشد. و روزی که بوی سقوط به مشام برسد، همین متحدان شرقی نیز اولین کسانی خواهند بود که طناب را رها می‌کنند، همانگونه که آمریکا و غرب شاه را رها کردند. همانطور که روسیه اسد را رها کرد.
اما مردم ایران نیازی به “طناب خارجی” ندارند. برعکس نیروی خارجی، یک عامل مخرب در پروسه مبارزاتشان است. چرا که نیروی سرنگونی در درون همین جغرافیا است، در پیوندهای همبستگی، در تشکل‌های کارگری، در شوراهای محلی، در گروه‌ ها و تشکلات زنان، در شبکه‌های دانشجویی، در اعتصابات و سازمان‌ یابی‌های کوچک اما پیوسته.
رژیم می‌ترسد، نه از تحریم، بلکه از سازماندهی. نه از موشک، بلکه از شورا. نه از تهدید های ترامپ و نتانیاهو، بلکه از جسارت زنان بی ‌حجاب در خیابان، از قدرت اعتراض و اعتصاب سراسری کارگران. و قدرت واقعی در دست همین مردم است. همان‌هایی که سال‌ها تحقیر شدند، اما امروز برخاسته‌اند.
و اگر قرار باشد جمهوری اسلامی “جمع” شود، نه غربی‌ها و اسرائیلی ها بلکه خود این مردم آن را جمع خواهند کرد، با اتحاد، با سازماندهی، با جسارت، با قیام. شیشه عمر رژیم در دست مردم است، و مردم آن را نه با ترحم، که با تشکل و سازماندهی و پرچم آزادی خواهند شکست.
و وقتی شکستند، نه هیاهوی رسانه‌ای لازم است، نه موشک‌های آمریکایی، فقط خنده آرام زنان و مردانی که می دانند این کابوس طولانی، پایان یافته است. آن روز دور نیست!
هیولایی به نام اسلام سیاسی: فرزندان “حرام ‌زاده” دستگاههای امنیتی
“ما طالبان را ایجاد کردیم، پرورش دادیم و بزرگ کردیم” – خواجه آصف، وزیر دفاع پاکستان. این جمله ساده و بی پرده، سرنخِ یک روایت بزرگ در تاریخ معاصر است: روایت تبدیل نیرویی در حاشیه جامعه به ماشین مرگ و ترور. همین سخن نشان میدهد که آنچه امروز در میدان می بینیم نه صرفا محصولی خود جوش از دل مذهب و جهل و خرافه، بلکه نتیجه یک فرآیند تاریخی و سیاسی مدرن است. پروسه ای که در آن جنبش های کپک زده و حاشیه ای به دستور و پشتیبانی دول و سرویس های اطلاعاتی به ابزار حفظ و گسترش قدرت سیاسی بدل شدند.
و واقعیت: اسلام سیاسی در خاورمیانه از دل ایمان و باور خرافی مذهبی جامعه بیرون نیامد، از دل بودجه و پروژه غرب بیرون آمد. نه نتیجه “بیداری” مردم، که محصول قراردادها و توافقات پنهان میان واشنگتن، ریاض، اسلام‌آباد و تهران بود. این‌ها جنبش های مطرحی نبودند،حاشیه ای و مورد انزجار مردم. پروژه‌ای برای مهار آزادی، برای سلاخی امید، برای خشکاندن ریشه‌های سوسیالیسم در خاکی که در آن هنوز بوی “انقلاب” می‌آمد.
در دهه‌ هشتاد میلادی، آمریکا با تمام قوا به میدان آمد زمانیکه ناسیونالیسم‌های سکولار، از ناصر تا شاه به نفس نفس افتاده بودند. دول بورژوازی غرب به کمربندی تازه نیاز داشتند؛ کمربند سبزی از عمامه و مسجد و مدرسه که دیوار دفاعی در برابر خطر کمربند سرخ کارگران و آزادی ‌خواهان بسازد. “کمربند سبز” نظریه‌ای نبود، برنامه عملی تداوم جنگ سرد بود. آن ‌چه از درونش بیرون آمد، فقط افغانستانی ویران، نسلی سوخته و جهانی پر از جنایت‌کاران، مقدس نبود. تکلیف ایران را پیشتر یکسره کرده بودند، ایران اسلام زده محصول چنین پروژه ای بود.
در ادامه، اسلام‌ آباد به مرکز فرماندهی جنگ “مقدس” در افغانستان بدل شد. سازمان اطلاعات پاکستان، همان ISI، با دلارهای سعودی و نظارت سیا، اردوگاه‌های جهاد اسلامی را برپا کرد؛ اردوگاه‌هایی که در آن، کودکان را با نام خدا، برای مرگ و ترور تعلیم می‌دادند. از سراسر جهان، مزدوران مذهبی به افغانستان سرازیر شدند تا به ‌زعم بیمار خود “کفار” را شکست دهند، اما در واقع، سنگرهای هر آنچه که بویی از انسانیت میداد را منهدم کردند.
در همان زمان، هیلاری کلینتون “صادقانه ‌تر” از همه گفت: ما این‌ها را ساختیم، ما آموزش دادیم، ما مسلح کردیم. بله، این هیولاها با دستان آمریکا و متحدانش از باتلاق بیرون کشیده شدند تا نقش جلادان تاریخ را ایفا کنند. اسلام سیاسی نه صدای مردم، که سلاح دولت‌های میلیتاریست بود؛ سلاحی برای کشتن انسانیت.
اما هر هیولایی که با پول و قدرت ساخته شود، روزی سهم بیشتری را مطالبه می‌کند. درست مانند غولی که از شیشه بیرون بیاید. طالبان و القاعده و داعش، این فرزندان نامشروع جهاد آمریکایی، در پی قدرت بیشتر برخاستند. همان‌هایی که روزی از جیب واشنگتن تغذیه می‌کردند، برج‌های نیویورک را ویران کردند. و آن ‌چه فرو ریخت نه فقط فاجعه نابودی چند هزار انسان بی گناه، که تصویر کاذب “اسلام معتدل” و “دوستی استراتژیک با جهاد گران” اسلامی بود.
فاجعه‌ ۱۱ سپتامبر نه فقط تقابل دو قطب تروریستی، بلکه بازگشت بومرنگ نیز بود، نتیجه‌ سیاستی که با خون مردم در افغانستان، در ایران، و کودکان عراقی نوشته شده بود. اسلام سیاسی که زمانی ابزار مهار چپ و بازسازی هیات حاکمه ورشکسته ناسیونالیستی پرو غربی بود، اکنون خود به نیرویی برای سهم بری بیشتر از قدرت سیاسی از خود بورژوازی غرب بدل شده بود، دشمن دیروز انقلاب، دشمن امروز خودشان. و این واقعیت عظیم که شرکای دیروز به رقبای امروز تبدیل شده بودند.
در اوائل همین دوران، رژیم اسلامی در ایران نیز در سوی دیگر همین پروژه ایستاده بود. “انقلاب ۵۷”، که با تلاش کارگران و آزادیخواهی و سوسیالیسم جامعه می‌توانست به یک تحول در تجربه کسب آزادی و عدالت بدل شود، با تحرک اسلام سیاسی و حمایت آشکار و پنهان غرب از آن، زمانیکه مسجل شده بود رژیم شاه رفتنی است، به فاجعه‌ای اسلامی و در قدرت تبدیل شد. همان منطق، همان معادله: مهار سوسیالیسم با عمامه اسلام سیاسی، مهار آزادی با جنبش اسلامی. امروز نیز رژیمی که خود را ضد آمریکا می‌خواند، فرزند همان معامله تاریخی است؛ ضد آمریکایی کور در شعار و سیاست، و ضد انسان در عمل. و تکرار تاریخ، شرکای دیروز و رقبای امروز.
از تهران تا کابل، از ریاض تا اسلام‌آباد، همه ‌شان بر یک میز نشستند و خدا را به مزایده گذاشتند؛ یکی دلار گرفت، دیگری قدرت و ابزار ترور، و مردم سهمی جز مرگ و فقر نیافتند. و نتیجه: از مدرسه تا مسجد، از چاه نفت تا میدان جنگ، همه ‌جا یک منطق حاکم بود: نابودی آزادیخواهی، نفرت از زن، و سرکوب خرد انسانی، ضدیت کور با چپ و سوسیالیسم. طالبان، داعش، حزب‌الله، سپاه قدس، اخوان‌المسلمین، … نام‌ها متفاوت‌اند، ماهیت یکی است: دستگاه‌های مرگ که در کارخانه‌ قدرت تولید می‌شوند.
و امروز که پاکستان، پدرخوانده‌ طالبان، درگیر با فرزندان “حرامزاده” خود شده است، تاریخ تنها می‌خندد؛ خنده‌ای تلخ به سرنوشت دولت‌هایی که برای کنترل مردم، شیطان را پرورش دادند.
تروریسم اسلامی و تروریسم دولتی، دو چهره یک جنایت‌اند و قربانی همیشه یکی است: انسان، آزادیخواهی، برابری طلبی. از افغانستان تا خیابان های تهران، از بیروت تا قندهار، نتیجه‌ این ائتلاف دیروز و رقابت امروز چیزی جز ویرانی تاریخی نبوده است. و این درس که هیچ خدایی مردم را نجات نخواهد داد؛ تنها مبارزه عظیم، ضد اسلامیستی، مدرن و یک تحول بزرگ اجتماعی است که می‌تواند این ماشین مرگ را از کار بیندازد.
رژیم می‌کشد تا زنده بماند، مردم می‌ایستند تا زندگی کنند!
در این روزها، صدای بازنشستگان، معلمان و کارگران بار دیگر از دل خیابان برخاسته است؛ صدایی که به ‌روشنی طنین انداخته است: “نه تهدید، نه زندان، نه اعدام جلو‌دار ما نیست. ما برای نان، آزادی و عدالت فریاد می‌زنیم، اما پاسخ حاکمیت سرکوب است.” شعارهایشان ساده و عمیق است: “فریاد فریاد از این همه بیداد” و “معترض زندانی، معلم زندانی، کارگر زندانی آزاد باید گردد”. در پس این جملات، چهره نسلی دیده می‌شود که نه از سر خشم لحظه‌ای، بلکه از عمق تجربه تاریخی خود برخاسته است؛ نسلی و مردمانی که دیده است چگونه هر وعده حکومت اسلامی به دروغ و سرکوب انجامیده، و چگونه هر سکوت، به تداوم فقر و بی‌عدالتی ختم شده است.
اما این فقط اعتراض نیست؛ این نماد بازگشت مجدد جامعه به صحنه است. جامعه‌ای که رژیم اسلامی سال‌ها کوشید آن را خرد کند، به تکه‌های پراکنده بدل سازد و با زندان، فقر و خرافه، روح و جسمش را در هم بشکند. امروز همان جامعه، با بدنی زخمی اما ذهنی بیدار و پیوندهای در بطن جامعه، دوباره دارد قد علم میکند. این فریادها فقط نشانه خشم نیستند، نشانه آگاهی و سازماندهی ‌اند. جامعه دریافته است که در برابر حکومت، قانون و دین و سرمایه، چیزی برای از دست دادن ندارد جز زنجیرهایش.
حکومت اسلامی با تهدید، با محاکمه، با اعدام می‌کوشد از تکرار این خیزش‌ها جلوگیری کند، اما فراموش کرده است که تاریخ را نمی‌توان به بند کشید. مردمی که از نان محرومند، دیگر از مرگ نمی‌ترسند. کارگری که ماه‌ها حقوق نگرفته، معلمی که شاهد فقر شاگردانش است، بازنشسته‌ای که پس از عمری رنج با تحقیر روبه ‌رو می‌شود، این‌ها به ضرورت بقا، به میدان آمده‌اند.
این جنبش‌ها، مقدمه دگرگونی‌اند. آنان که امروز فریاد می‌زنند “آزادی برای زندانیان”، فردا پرچم رهایی کل جامعه را به دست خواهند گرفت. زیرا زندان فقط دیوار نیست؛ استعاره‌ای است از کل نظامی که انسان را به جرم اندیشیدن، زیستن و دوست داشتن و خواست زندگی در بند می‌کشد. اینان با فریادشان دیوارها را لرزانده‌اند، و هر شعارشان گامی است به سوی جامعه‌ای که در آن نان و کرامت و آزادی از هر ایمان خرافی و اطاعت مقدس‌تر است.
رژیم اسلامی می‌خواهد این صداها را پراکنده کند، اما نمی‌فهمد که تاریخ، همان‌قدر که سرکوب را به یاد می‌سپارد، مقاومت را نیز ثبت می‌کند. و روزی خواهد رسید که همین تصاویر از خیابان‌های امروز، سند آزادی فردا خواهند شد.
در هر تجمع، در هر شعار، در هر زن و مردی که هنوز جرأت ایستادن دارد، آینده‌ای انسانی در حال شکل ‌گیری است. آینده‌ای که نه بر ایمان به آخرت، که بر ایمان به رهایی انسان بنا خواهد شد. آینده‌ای که در آن، هیچ‌ کس در بند نخواهد بود ـ نه به جرم عقیده، نه به جرم فقر، نه به جرم زن بودن یا کارگر بودن.
این اعتراضات راه را می‌گشایند. و اگر گوش به زمین بسپاریم، از پس صدای سرکوب، طنین آرام اما استوار تاریخ به گوش می‌رسد: جامعه در حال برخاستن است. و هیچ قدرتی، نه عمامه، نه گلوله، نه زندان، نمی‌تواند بسادگی او را دوباره بخواباند. زلزله های بزرگی در راه است!
***