علی جوادی- ناسیونالیسم، افیون نوین توده‌ها (۳)
در بخش اول و دوم با این گفته شروع کردیم که: مارکس، در توصیف نقش مذهب در جامعه طبقاتی، نوشت: “مذهب آه انسان ستمدیده، قلب دنیای بی ‌قلب، و روح اوضاع بی ‌روح است. مذهب افیون توده‌هاست”.
این جمله، نه تنها یک نقد به مذهب، بلکه تشخیص ساختار ایدئولوژیک هر نظام ارتجاعی است که مذهب در کنار قدرت حاکم است: ابزارهایی که به توده‌ها آرامش می‌دهند تا به حاکمان، آرامش ببخشند. اما در جهانی که دین در اثر ضربات توده‌ها به درجات معینی به حاشیه رفته، در جهانی که بازار و دولت و پرچم و مرزها به محور آگاهی وارونه اجتماعی بدل شده‌اند، این پرسش مطرح می‌شود که: افیون امروز توده‌ها چیست؟ پاسخ واضح است: ناسیونالیسم!
ناسیونالیسم، در دنیای مدرن امروز، همان کارکردی را دارد که دین در دنیای سنت و بخشهایی از جوامع کنونی دارد. ناسیونالیسم مانند مذهب، درد را توجیه می‌کند. دشمن واقعی را پنهان می‌کند. به فقر، شکوه ملی می‌بخشد. به بی‌عدالتی، تقدس سرزمینی می‌پوشاند. به بردگی، هویت تزریق می‌کند. همان ‌گونه که دین، وعده‌ نجات در آخرت می‌دهد، ناسیونالیسم نیز وعده‌ عزت در خاک و مرز می‌دهد. هر دو توهم‌‌‌اند. هر دو ابزار سلطه‌اند. هر دو مردم را از آگاهی، از همبستگی، از مبارزه و از رهایی دور می‌کنند. در این قسمت به ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی، ناسیونالیسم – اسلامی و ناسیونالیسم قومی و ویژگی های هر کدام می پردازیم.
ناسیونالیسم عظمت طلب – شاهنامه‌ای برای سرکوب مبارزه طبقاتی
این ناسیونالیسم پرچمش سه ‌رنگ است، با شیر و خورشیدی که از بس تاریخ ساختگی بارش کرده‌اند، خود شیر هم سردرگم شده که سلطان است یا حیوان باغ ‌وحش. یکی از ستون‌های ایدئولوژیک اپوزیسیون راست در ایران، ناسیونالیسم عظمت‌ طلب است. ایدئولوژی فرسوده‌ای که برای فرار از واقعیت جامعه و مبارزه طبقاتی امروز، به مقبره‌های تاریخ پناه می‌برد. این روایت نه برای شناخت واقعیت تاریخی، که برای فرار از آن ساخته شده است. در جهانی که طبقه کارگر نیروی اصلی تحولات است، زنان علیه ستم ساختاری می‌ایستند، و بحران اقتصادی بنیان جامعه را فرسوده است، سلطنت ‌طلبان داستانی می‌سازند که نقطه آغاز و پایانش در سنگ‌ نگاره‌هاست. تاریخ را از گور بیرون می‌آورد تا حقیقت امروز را در زیر آن دفن کند.
اما یکی دیگر از پنهان‌ترین و در عین حال خشن‌ترین ستون‌های این ایدئولوژی، ایده “وحدت اجباری” و نه اتحاد داوطلبانه مردم از طریق زبان رسمی و اجباری است. در یک جامعه چند زبانه، زبان مشترک می‌تواند ابزار ارتباط و مراودات اجتماعی و آموزش به یکی از زبانهای جاری در جامعه باشد – اگر اجباری نباشد، اگر امکان مراوده با سیستم موجود با هر زبانی فراهم شده باشد، و اگر آزادانه پذیرفته شود. اما هنگامی که زبان رسمی به ابزار تنبیه، اجبار، تحقیر و خط‌ کش بدل می‌شود، این “اتحاد” به ابزار تامین سلطه جنبش ناسیونالیسم عظمت طلب تبدیل می‌گردد. تجربه دهه‌ها آموزش اجباری فارسی، نه به‌عنوان یک زبان مشترک، بلکه به‌عنوان ابزار انضباط فرهنگی، گواه همین حقیقت است. کودک ترک زبان، کرد زبان، بلوچ زبان یا عرب زبان، زبان فارسی را نه به‌عنوان پلی برای مشارکت، که به‌عنوان دیواری برای حذف یاد گرفت. زبان، زمانی نماد آموزش مشترک و ارتباط اجتماعی گسترده است که آزادانه پذیرفته شود، و زمانی نماد سرکوب است که با شلاق و برچسب “وحدت ملی” تحمیل گردد.
به همین شکل، “تمامیت ارضی” در این دستگاه چماقی است برای سرکوب صداهای داخلی. هر نقدی به تبعیض، هر مطالبه‌ای برای عدالت زبانی یا فرهنگی و رفع ستم ملی، هر اعتراض به زورگویی هیات حاکمه، فورا با اتهام “تجزیه‌ طلبی” سرکوب و خاموش می‌شود. این درست همان سازوکاری است که دیکتاتوری و استبداد را پشت نقشه جغرافیا پنهان می‌کند. اما حقیقت ساده است: هیچ تغییر سیاسی، هیچ تصمیم درباره آینده هیچ سرزمینی، مشروع نیست مگر آنکه بر مبنای رأی، اراده آزاد، و تصمیم آگاهانه خود مردم آن منطقه باشد – نه با جنگ، نه با خونریزی، نه با لشکرکشی، و نه با چماق “وحدت”. تمامیت ارضی‌ای که بر سر مردم کوبیده شود، فقط دیوار زندان است.
ریشه‌های این عظمت‌ طلبی در نوعی روان ‌پریشی جمعی نهفته است؛ روان‌ پریشی طبقات دارا و نخبگان که میان شیفتگی به حکومتهای غربی و نوستالژی شاهان باستان سرگردان مانده‌اند. نتیجه این سرگردانی موجودی ا‌ست که هم‌ زمان تصویر کورش را بر سر می‌گذارد و برای واشنگتن و تل‌آویو چراغ سبز می‌فرستد. ایران در این جهان ‌بینی نه یک جامعه زنده، بلکه موزه‌ای از خاطرات مهندسی ‌شده است، موزه‌ای که قرار است چشم مردم را از فقر، شکاف طبقاتی، تبعیض جنسیتی و ستم ملی دور نگه دارد.
در این روایت، زن انسان نیست، “ناموس ملت” است. یعنی مُلک. یعنی موجودی که آزادی‌اش تابع مصلحت است و بدنش سند افتخار “ملت”. همان دستگاهی که امروز در جمهوری اسلامی آزادی زن را با حجاب اسلام و اجباری سرکوب می‌کند، فردای تاجگذاری با زبانی تازه اما با همان محتوا بازخواهد گشت، زیرا ناسیونالیسم عظمت‌ طلب و پدرسالاری دو ستون یک ساختارند.
کارگر نیز در این جهان ‌بینی نه سوژه تاریخ، بلکه “ابزار تولید ملی” است. تجربه پهلوی ها گویای همه چیز است: نابودی تشکل‌های کارگری، ممنوعیت اعتصاب، دخالت ارتش در سرکوب داخلی، ممنوعیت گرایش سوسیالیستی، و خاموش‌کردن هر صدای مستقل کارگری. سلطنت ‌طلبی امروز تنها نام‌ها را عوض کرده: “اقتدار”، “دولت قوی”، “نظم”. ترجمه سیاسی این واژگان واضح است: مشت آهنین بر سر طبقه کارگر و هر جنبش آزادی‌ خواهی و برابری طلبی.
در مرکز این جهان‌بینی، اسطوره رضا شاه نشسته است. اسطوره‌ای که جای واقعیت را گرفته. رضا شاه نظمی را بنا کرد که در حین نوسازی ارگانهای اداری و حکومتی، بلکه برای خواباندن و خفه کردن جامعه بود: سیاست نژاد آریایی، تحمیل زبان رسمی، پاکسازی سیاسی و فرهنگی، دخالت پلیسی در زندگی عمومی، و سرکوب خرد کننده. سلطنت ‌طلبی معاصر این میراث را نه به‌عنوان گذشته ای که باید از آن عبور کرد، بلکه به‌عنوان آینده مطلوب عرضه می‌کند: گارد جاویدان، ارتش آریامهری، دولت متمرکز و مطیع شاه، و حذف هر صدای مخالف – چه به نام “امنیت ملی”، چه به نام “تمامیت ارضی”، چه به نام “وحدت ملی”.
در لحظه‌ای که جامعه ایران با بحران اقتصادی، فروپاشی زیست ‌محیطی، سرکوب سیاسی، تبعیض جنسی و ملی، و نابودی خدمات اجتماعی رو به ‌روست، ناسیونالیسم عظمت‌ طلب به‌ جای پاسخ به این بحران‌ها، کورش و داریوش و رستم را علم می‌کند تا واقعیت را بپوشاند. کارگر می‌پرسد: “چرا فقیرم؟” ناسیونالیست می‌گوید: “افتخار آریایی‌ات را فراموش نکن”. زن می‌پرسد: “چرا برابر و آزاد و صاحب بدنم نیستم؟” می‌شنود: “مصلحت ملی مهم‌تر است!” مردم می‌پرسند: “چرا تبعیض و ستم ملی هست؟” پاسخ می‌آید: “تمامیت ارضی را تهدید نکنید!” و جامعه آزادی می‌خواهد، اما سلطنت ‌طلبان اسطوره و ساواک تحویل می‌دهند. نتیجه حاکمیت این ایدئولوژی روشن است: دشمنی با آزادی، دشمنی با برابری، و دشمنی با انسان.
ناسیونالیسم عظمت‌ طلب هم ‌زمان که پرچم سه‌ رنگ شیر و خورشید را تکان می‌دهد، در کنارش پرچم سلسله‌ مراتب، زبان اجباری، تحقیر فرهنگی، استثمار طبقاتی و سرکوب سیاسی را بالا می‌برد. در جهانی که انسان آزادی می‌خواهد، این ناسیونالیسم می‌خواهد جامعه را زیر تاج دفن کند – تاجی که جز گذشته‌ای از استبداد و سرکوب، شکاف طبقاتی، مردسالاری، ستم ملی، سرکوب زبانی و استبداد باز سازی ‌شده چیزی به همراه ندارد.
ناسيوناليسم – اسلامی: ضد غرب، ضد مدرنيسم، ضد آزادی
ناسيوناليسم – اسلامی در ايران، حاصل برخورد مستقيم جامعه با سرمايه داری مدرن و شکست بخشهایی از بورژوازی ایران در رقابت با بخشهای پرو غربی این طبقه است. اين گرایش نه از حوزه و رساله و فقه شروع شد و نه محصول “روحانيت” بود، از دانشگاه و کافه و مجله و محفل روشنفکری ضد غرب آغاز شد. جبهه ملی، نهضت آزادی، حزب توده در فازهای مختلف، و نسل روشنفکران شرق زده و ضد غرب، حامل اصلی اين سنت بودند. آنها کتاب نوشتند، نظريه توليد کردند، فرهنگ ساختند، و به مفاهیم اسلام و ايران شکلی تازه دادند، شکلی که بعدا برای جمهوری اسلامی حکم نعمت آماده را پيدا کرد.
در اين سنت، اسلام و ناسیونالیسم با هم گره خوردند، اما نه از موضع فقه، بلکه از موضع هويت. اسلام نه صرفا دين، بلکه “روح شرق” شد. ايران نه صرفا يک جامعه، بلکه “سنگر معنويت شرقی” در برابر “غرب فاسد”. غرب در اين دستگاه نه به عنوان يک سيستم سرمايه داری استثمارگر، بلکه به عنوان تمدن، فرديت، به درجه ای آزادی زن، سکولاريسم، و فرهنگ شخصی مورد تعرض قرار میگیرد. اينجا است که تفاوت بنيادی ناسيوناليسم-اسلامی با ناسيوناليسم عظمت طلب روشن میشود: تفکر شاهنشاهی، غربگرا و قدرت طلب بود، اينها شرق گرا و ضد غرب. اما هر دو ضد انسان و ضد آزادی، فقط با دو نقاب متفاوت.
چهره های اين سنت، از روشنفکر مذهب زده تا ملی گرا و “چپ وطن پرست”، غرب را به مثابه يک شيطان فرهنگی معرفی کردند. جلال آل احمد “غرب زدگی” را به عنوان از بين رفتن روح شرقی، سنت، اخلاق و ايمان تصوير کرد. شريعتی “بازگشت به خويشتن” را در برابر انسان مدرن علم کرد، خويشتنی که در آن زن بايد “الگوی زینب” شود، فرديت بايد در امت حل شود، و عقل نقاد بايد زير پرچم شهادت خاموش شود. جبهه ملی و نهضت آزادی نيز همين خط را با زبان “ليبرالی” و مذهبی پيش بردند: ملت مسلمان، هويت شرقی، اخلاق اسلامی، و مبارزه با غرب “بی اخلاق”.
حزب توده هم در اين کمدی تاريخی نقش خود را ايفا کرد. “ضد امپرياليسم” توده ای، در بسياری مواقع به ضد فرهنگ غربی و حمایت از “مذهب توده ها” لغزيد. غرب به مثابه “فساد اخلاقی”، فيلم، موسيقی، فرديت، و سکولاريسم تصوير شد. اين نفرت فرهنگی از غرب، وجه مشترک آلترناتيو مذهبی و “چپ” شرق گرا بود. هر دو از يک سو “امپرياليسم” را نقد ميکردند، و از سوی ديگر همان عناصر خلاصی بخش مدرنيسم را که بخشی از فرهنگ و تمدن کارگر و زن و فرد آزاد و دستاوردهای مبارزه کارگر و آزادیخواهی در غرب است، به خاک ميکردند.
ناسيوناليسم-اسلامی، از این مسير شکل گرفت: نهضت بازگشت به معنويت شرقی، با اتکا به اسلام، نهضت بازگشت به هويت ملی، با چاشنی دين. در اين دستگاه، “ملت ايران” و “امت اسلامی” دو کلمه برای يک پروژه بودند: پروژه محاصره جامعه در حصار سنت، پدرسالاری، اطاعت، و نفرت از آزادی مدرن. دول و سیستم اقتصادی سیاسی حاکم در غرب به جای اينکه به مثابه يک بلوک سرمايه داری و امپريالیستی نقد شود، به مثابه آزادی زن، سبک زندگی فردی، فرهنگ ليبرال، هنر مدرن، و عقل نقاد محکوم شد. اينجا است که اين سنت ماهيت واقعی خود را نشان ميدهد: دشمنی با فرهنگ و تمدن بشری در غرب، در اصل دشمنی با آزادی است.
در چنين افقی، زن اولين قربانی است. ناسيوناليسم -اسلامی، پيش از حاکميت اسلام هم زن را “سنگر اخلاق شرق” تعريف کرده بود. زن مدرن، زن کارگر، زن بی حجاب، زن مستقل، برای اين سنت نماد فساد غرب بود. برعکس، زن مطلوب، زنی بود که سنت را حمل کند، خانواده سنتی را نگه دارد، و “هويت شرقی” را بازتوليد کند. جمهوری اسلامی فقط اين ايده را به قانون و گشت و زندان و شلاق مجهز کرد، اسکلت نظری از قبل آماده بود.
کارگر دومين قربانی است. ناسيوناليسم-اسلامی، زير پرچم مبارزه با “امپرياليسم”، و به معنای واقعی کلمه در مقابل پرچم رهايی طبقه کارگر با تمام قوا ایستاد. “امپرياليسم” را نفرين کردند تا سرمايه داری ملی، بازار ملی، صنعت ملی و “اقتصاد مستقل” را توجيه کنند. کارگر بايد برای “ملت” و “امت” فداکاری کند، نه برای رهايی خود. اعتصاب، مبارزه طبقاتی، حزب کارگری – کمونیستی، شورا، همه اينها در اين سنت يا به نام “انحراف مارکسيستی غرب زده” تخطئه شدند یا به شدت سرکوب شدند. نتيجه آنکه ناسيوناليسم-اسلامی، از همان ابتدا در برابر سوسياليسم واقعی و کارگری ايستاد. زيرا سوسياليسم کارگری، هم ضد سرمايه داری است و هم ضد سنت و مذهب و فرهنگ شرق زده و اسلام زده.
اينجاست که نقش تاريخی اين سنت روشن ميشود. ناسيوناليسم-اسلامی، در سالهای پيش از انقلاب، زمين را برای جمهوری اسلامی هموار کرد. جامعه ای که با زبان “غرب زدگی”، “بازگشت به خويشتن”، “هويت معنوی”، “اخلاق شرقی”، “امت مسلمان” و “ملت مسلمان” تغذيه شده بود، عاشورا و حسين و کربلا را به عنوان نماد “عدالت و آزادی” پذيرفت. “روحانيت” روی موجی سوار شد که بخش مهمی از آن را همين روشنفکران و نيروهای سياسی “غرب ستيز” ساخته بودند. اسلامیسم حکومتی، به لحاظ تاريخی، بر دوش ناسيوناليسم-اسلامی روشنفکرانه به قدرت رسيد.
امروز نيز، اين گرایش همچنان در اشکال مختلف زنده است. در ناسيوناليسم مذهب زده، در نقدهای شرق گرایانه به “غرب فاسد”، در نوستالژی برای معنويت شرقی، در دشمنی با انسانیت فرد و سکولاريسم، در نگاه تحقيرآميز به سبک زندگی مدرن. جمهوری اسلامی هر جا در اسلام رسمی گير کرد، از همين ذخيره استفاده کرد: از “غرب زدگی” جلال آل احمد تا رمانتيک کردن “خود شرقی”، از دفاع از “هويت اسلامی – ملی” تا حمله به “فساد فرهنگی غربی”. ايدئولوژی آماده بود، فقط لباس پاسدار و قاضی و امام جمعه تنش کردند.
نقد مارکسيستی اين سنت از همين جا شروع ميشود: ناسيوناليسم-اسلامی، نه نقدی سوسیالیستی و آنتی کاپیتالیستی به سرمایه داری و امپرياليسم است، نه نجات بخش “هويت انسانی”، بلکه ابزار تاريخی بورژوازی شرق زده و اسلام زده برای مهار راديکاليسم کارگری و رهايی زن و فرد و انسان است. دشمنی اش با غرب، در عمق خود دشمنی با آن عناصری از تمدن مدرن است که ميتوانند به سلاح خلاصی فرهنگی جامعه بدل شوند. با سرمايه داری غربی مشکل دارد، اما نه به خاطر استثمار، بلکه به خاطر آزادی، نه به خاطر میلیتاریسم و قلدری، بلکه به خاطر فرديت، نه به خاطر جنگ، بلکه به خاطر زنی که به درجاتی آزاد شده است.
مردم در ايران برای رهايی، بايد از اين سنت نیز عبور کنند، همان قدر از ناسيوناليسم عظمت طلب شاهنشاهی، که از ناسيوناليسم-اسلامی شرق زده. سوسياليسم، يعنی نقد هر دو: نقد سرمايه داری جهانی و نقد سنت ملی و شرقی و مذهبی. نقدی آنتی کاپیتالیستی و ضد امپرياليستی، نقد امت، نقد تاج و نقد عمامه و نقد “معنويت شرقی” که بر گرده زن و کارگر و فرد آزاد سوار است. فقط در اين افق است که سياست از زير سايه ملت و امت بيرون ميآيد و به نقطه واقعی خود باز می‌گردد: انسان.
ناسیونالیسم قومی: تکه پاره کردن جامعه و خون پاشی به تحولات پیش رو
ناسیونالیسم قومی در ایران نه بدیل ناسیونالیسم عظمت ‌طلب است و نه پاسخی انسانی به تبعیض‌های واقعی تاریخی این گرایش استبدادی. این گرایش زیرمجموعه‌ای از همان سنت ناسیونالیستی است که جامعه را به واحدهای هویتی تبدیل و تعریف می‌کند. اما این ‌بار نه حول “ملت ایران” بلکه حول “ملیتهای ایران”، زبان و خاک قومی. اگر ناسیونالیسم عظمت‌ طلب وحدت جعلی ملی را به مردم تحمیل می‌کرد، ناسیونالیسم قوم ‌پرست تکه‌ پاره ‌کردن همان جامعه را به نام رهایی عرضه می‌کند. و نتیجه هر دو یکی است: نابودی انسان.
قوم ‌پرستی در ایران به درجاتی محصول سرکوبگری ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی است. محصول لشگرکشی‌های تاریخی، سرکوب مداوم “هویت‌های” غیر عظمت طلبانه، ممنوعیت زبان‌ها، سیاست‌های دوران پهلوی و حکومت اسلامی، تبعیض اقتصادی و امنیتی، بی‌عدالتی ساختاری و حاشیه ‌نشینی. اما ناسیونالیسم قومی پاسخی انسانی و آزادیخواه به این تبعیضات و سرکوبگری ها نیست. بلکه سیاستی با هویتهای جعلی و ساختگی شده است که تبعیض را تکرار می‌کند – فقط در جهت معکوس. اگر ناسیونالیسم عظمت طلب ایران را سرزمینی با هویت “ملت ایرانی” معرفی می کند و این هویت را برتر میداند، ناسیونالیستهای قومی در مقابل به پرستش “ملت برتر کوچک” می نشینند. اگر ناسیونالیسم عظمت ‌طلب تمامیت ارضی را مقدس کرده است، ناسیونالیستهای قوم ‌پرست مرزهای قومی را مقدس می‌سازند. اگر قدرت ناسیونالیسم عظمت طلب قدرت از مردم بیگانه و سرکوبگر تمام جامعه است، این‌ها می‌خواهند قدرت خود را بر “قوم” مورد نظر سوار و حاکم کنند.
وجه مشترک این گرایش با دیگر انواع ناسیونالیسم، قربانی‌کردن انسان است. برای ناسیونالیسم قوم ‌پرست، مردم کرد و ترک و بلوچ و عرب زبان، “انسان” نیستند، “ملیت”‌اند. زن کرد زبان، پیش از آنکه زن باشد، حامل “شرافت قومی” است. کارگر “ترک” زبان پیش از آنکه کارگر باشد، “نیروی ملت ترک” است. جوان “بلوچ” زبان پیش از آنکه سوژه آزادی باشد، “سرباز قوم بلوچ” است. هویت قومی، مثل هویت ملی و هویت مذهبی، ابزار بلعیدن انسان است.
این گرایش چندان مشکلی با غرب ندارد. اما عمیقا کهنه پرست است و قوم‌ پرستی اما دشمن “قوم دیگری” است. اگر ناسیونالیسم اسلامی دشمنش “غرب” است، ناسیونالیسم قوم ‌پرست دشمنش همسایه است. برای عظمت ‌طلب، “بیگانه” خارجی است؛ برای قوم‌ پرست، “بیگانه” همان مردم شهر کناری‌اند. دشمنی نه با سرمایه، بلکه با انسان کنار دستی که با زبان مادری دیگری تکلم میکند.
به همین دلیل است که سیاست ناسیونالیستهای قوم ‌پرست، سیاست مرز است. مرز زبانی، مرز جغرافیایی، مرز قبیله‌ای. نزاع بر سر زمین نه به عنوان مکان مشترک انسانهای ساکن، بلکه به عنوان “حق تاریخی قوم” تعریف می‌شود. تاریخ به میدان جنگ تبدیل می‌شود، نقشه‌ها به سند مالکیت. رودخانه و کوه و دشت، به ابزار “هویت”. درست همان کاری که ناسیونالیسم عظمت‌ طلب با تخت‌ جمشید و کوروش کرد، ناسیونالیسم قوم ‌پرست با “خطه” آذربایجان و کردستان و بلوچستان می‌کند.
در این دستگاه فکری، اعتراف تکان ‌دهنده یکی از سران حزب دمکرات کردستان ایران، تصویر کامل حقیقت است، جمله‌ای که بی‌شرمانه و در عین حال حقیقت‌ گوست:” من میخواهم کرد، کرد را اعدام کند.” این جمله نه اشتباه، نه لغزش، بلکه جوهره ناسیونالیسم قومی است. خشونت را “ملی” کن، سرکوب را “هویتی” کن، اعدام را “وظیفه قوم” بنام. دقیقا همان مکانیزمی که جمهوری اسلامی زیر پرچم اسلام اجرا می‌کند، اینجا زیر پرچم قوم بازتولید می‌شود. قوم‌ پرستی نه آزادی می‌آورد، نه عدالت، فقط نسخه کوچکتری از همان قدرت بزرگ سرکوبگر است.
پشت این سیاست هویتی، یک اقتصاد سیاسی روشن پنهان است: بازار قومی، حاکمیت قومی و مالکیت قومی. نزاع قوم ‌پرستان نه برسر حقوق انسان، بلکه برسر کنترل زمین، منابع طبیعی، بازار محلی و ابزار استثمار است. همان ساختار طبقاتی انواع دیگر ناسیونالیستها این ‌بار در مقیاس کوچک‌تر بازسازی می‌شود: رانت قومی به جای رانت ملی، ارتش قومی به جای ارتش مرکزی، دولت قومی به جای دولت مرکزی. کارگر کرد، ترک و بلوچ زبان، برای آنان نه سوژه رهایی، بلکه “نیروی کار قوم” است و مالیات، نفت، گاز، سد، مزرعه و بازار – همه چیز باید “ملی” و محلی شود.
خطرناک‌ترین نقطه امروز این جریانات پروژه “فدرالیسم” است. این پروژه که با زبان “دموکراسی” عرضه می‌شود، در عمل نسخه‌ای برای تجزیه اجتماعی و خون پاشیدن به تحولات اجتماعی است. جامعه‌ای چون ایران که ده‌ها زبان و فرهنگ و تنوع انسانی در آن زنده است، اگر در قالب “واحدهای قومی” تقسیم شود، نخستین پیامدش جنگ است. یوگسلاوی با پنج قوم در هم پاشید، ایران با ده‌ها گروه و زیرگروه، میدان جنگی خواهد شد که یوگسلاوی پیش آن هیچ است. جنگ و کشمکش خونین بر سر سرزمینهای فدرال بخش اجتناب ناپذیر پروژه ارتجاعی فدرالیسم در ایران است.
این فدرالیسم تماما قومی است، یعنی: مرزهای جدید، پلیس‌های جدید، ارتش‌های کوچک، رانت‌های محلی، پارلمان‌های قبیله‌ای، و در نهایت صف ‌بندی قوم علیه قوم. یعنی “کرد” علیه “ترک”، “ترک” علیه “فارس”، “بلوچ” علیه “فارس”، “عرب” علیه “فارس” و… یعنی انفجار اجتماعی، یعنی جنگ داخلی و خونریزی و جنایت. در این الگو، آزادی و عدالت دود می‌شود و تنها چیزی که بر فرض محال می‌ماند حکومت‌های کوچک اما به همان شدت خطرناک و ضد انسانی.
نقد ما به قوم ‌پرستی از همین نقطه آغاز می‌شود: ستم قومی واقعی است، ساختاری است، ریشه‌دار است و باید لغو شود. اما پاسخ آن نه قوم است و نه دولت قومی و نه هویت کاذب قومی. پاسخ آن برابری، رفاه، آزادی و رفع هر گونه تبعیض است. پاسخ آن رفع تبعیض و ستم ملی و برابری تمامی آحاد جامعه به مثابه شهروندان آزاد و برابر و متساوی الحقوق است. و جایی که ستم ملی به سبب پیشینه و تاریخ سرکوب بخشهایی از مردم همزیستی مسالمت آمیز را در تصور برخی غیر ممکن کرده باشد و مساله ملی شکل گرفته باشد، راه حلش مراجعه به همان مردم و رفراندم برای تعیین تکلیف سرنوشت زندگی مشترک و یا جدایی است. ما علی العموم طرفدار اتحاد داوطلبانه بخشهای مختلف جامعه، اتحاد طبقه کارگر و حقوق برابر برای همگان هستیم.
ناسیونالیسم قومی، مانند ناسیونالیسم عظمت ‌طلب و ناسیونالیسم – اسلامی، انسان را قربانی هویت می‌کند. فقط رنگ پرچمش متفاوت است. اما سیاست رهایی بخش، سیاستی است که می‌گوید انسان از قوم بزرگ‌ تر است؛ آزادی از جغرافیا وسیع‌تر است؛ جامعه از قبیله عمیق‌تر و گسترده تر است. و رهایی، نه از مسیر ناسیونالیسم کوچک و بزرگ، یا اسلامی و پرو غربی بلکه تنها از مسیر آزادی، برابری، رفاه و اتحاد داوطلبانه انسانها می‌گذرد.
ادامه دارد…
۴ دسامبر ۲۰۲۵