علی جوادی- شاهزاده بی تاج و دولت نسل کش؛ همسویی در خون مردم غزه
پیام اخیر رضا پهلوی پس از توافق شرم الشیخ و آزادی گروگانهای اسرائیلی نه پیام همدردی که بیانیهای برای خون بیشتر بود. مانیفستی برای ادامه جنگ، نه پایان آن. پشت واژههای صیقلی از “آزادی” و “صلح”، صدای تپش بمب میآید. او در لحظهای که جهان از کشتار غزه به لرزه درآمده، به جای انسان، تاج را میبیند؛ به جای درد، فرصت را. این ریاکاری را باید برهنه کرد.
در روزگاری که خاک غزه هنوز بوی خون میدهد، که مادران بر تلی از ویرانه، فرزندانشان را به خاک میسپارند، که اجساد بی نام در بیمارستانهای مخروبه روی هم تلنبارند، شاهزادهای از تبار گورستانهای سلطنتی لبخند میزند. شادیاش نه از آزادی انسانها، که از آزادی گروگانهایی است که سیاست نام و چهرهشان را به کالای تبلیغاتی بدل کرده است. در آزادی گروگانها بی شرمانه ابتدا شناسنامه را نگاه میکند، نه زنجیر را. شادیاش نه از توقفی در جنگ، که از آغاز فصلی تازه در دفتر ریاکاری است.
او میگوید در کنار اسرائیل است. البته هست، اما نه در کنار مردم آزادیخواه و صلح طلب در اسرائیل، بلکه در کنار همان ارتشی که با بمبهای “هوشمند” و وجدانهای خاموش و بیمار، بیش از شصت هزار انسان را از زندگی جدا کرده است. در کنار همان دولتی که به گفته سازمان ملل، کودکان را در صف غذا میکشد و مرتکب نسل کشی و جنایت علیه بشریت شده است. در کنار همان جنایتکارانی که خانه و بیمارستان و دانشگاه را با هم به گورستان بدل کردهاند. و او، این شاهزاده بی تاج، بر آوار انسانیت کف میزند و نامش را “وجدان ملی” میگذارد.
اما ریاکاری در همین جا متوقف نمیشود. او در همان لحظهای که از آزادی گروگانهای اسرائیلی سخن میگوید، از مردمی که در فلسطین، در خیابانها و زندانها گروگاناند، نامی نمیبرد. از هزاران انسانی که در جریان این جنگ و نسل کشی بی محاکمه دستگیر شدند، یاد نمیکند. زندانیانی که نه تروریست بودند و نه سرباز، فقط انسان بودند. انسانهایی که در قاموس ناسیونالیسم سلطنتی پهلوی جایی ندارند، زیرا در آن قاموس، انسان مفهومی ندارد، جایی ندارد، فقط خاک، فقط پرچم، فقط کاخ.
شاهزادهای در کنار قاتلان
در جهانی که هر تصویر از غزه فریاد کودکی است زیر آوار، شاهزاده پهلوی در کنار قاتلان میایستد و از “حق دفاع” سخن میگوید، “حق دفاع” با بمب دو هزار پوندی، “حق دفاع” با قحطی دادن به مردم غزه، “حق دفاع” با قتل نوزادان و کودکان و غیر نظامیان. همان منطق قدیمی اربابان و جنایتکاران حاکم بر جهان است: جنگ را صلح بنام، اشغال را آزادی، و قاتلان را ناجی.
او از “صلح در خاورمیانه” میگوید، و ما نیز میدانیم که “صلح ترامپ” همان طرح کهنه کلونیالیسم است: صلحی بر بستر نابودی مردم غزه، نه خاموشی سلاح ارتش های حاکم بر مردم برای همیشه. صلحی که در آن مردم فلسطین نه صاحب اراده و حق تعیین سرنوشت بلکه قربانیاند؛ صلحی که بر پایه انکار حق آنان برای داشتن کشور مستقل بنا میشود، همان “صلحی” که نتانیاهو و ترامپ وعدهاش را دادهاند، و عملا متکی برتعیین ارباب و قیم برای این مردم است.
واقعیت وطن پرستی: دشمنی با انسان
اما چرا این همه ضدیت کور با مردم غزه و فلسطین؟ این پدر کشتگی از چه روست؟ پاسخ را بخشا باید در جوهر تفکر ناسیونالیستی این جریانات جستجو کرد. ناسیونالیسم، این بت مدرن، همان تریاکی است که تودهها را از اندیشیدن به رنج واقعی بازمیدارد. در منطق ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی، رنج فلسطینی نه فاجعه است، نه درد، بلکه عددی است گذرا در نوار پایین صفحه تلویزیون. چون “ملت خودشان” نیستند، پس انسان نیستند؛ چون “ایرانی” نیستند، پس کشته نمیشوند، فقط حذف میشوند. خون و کشتار مردم فلسطین برای آنان ابزار سیاست است، نه فریاد وجدان.
این همان منطق پوسیدهای است که میگوید “چو ایران نباشد تن من مباد”، و هر بار باید پرسید: کدام ایران؟ ایران انسانها یا ایران کاخها؟ ایران نان یا ایران تخت طاووس؟ آنها که این جمله را ورد زبان کردهاند، اگر لازم باشد، تن همان “ایرانیها” را هر روز بدون لحظه ای مکس قربانی میکنند تا پرچمشان بالاتر بماند. در قاموس ناسیونالیسم، انسان بی ارزش است؛ خاک مقدس است، مرز الهی است، و قدرت خود خداست و شاه هم سایه خدا.
ریاکاری در لباس “نجات ملت”
جریانی که در برابر قتلعام مردم غزه سکوت مرگبار میکند، همان جریانی است که در جنگ دوازده روزه ایران و اسرائیل خواهان “ادامه عملیات” بود. برای این جماعت آتش بس واژهای منفور است، چون توقف جنگ یعنی توقف سراب تاج و تخت. در منطق این ساواک پرستان، خون و اجساد مردم نردبان است؛ هرچه بیشتر بریزد و کشته شود، پلهای بالاتر میروند.
آیا همینان نبودند که گفتند مردم کشته میشوند تا راه آزادی باز شود؟ آزادی برای چه کسی؟ برای کارگر گرسنه یا برای شاهزاده ای در تبعید؟ برای پیرمرد بازنشسته یا برای تاج و تخت؟ آنان گفتهاند “چو ایران نباشد تن من مباد”، اما نگفتهاند این ایران را بر کدام تن میخواهند بنا کنند، بر تن انسان یا بر جنازهاش؟
رضا پهلوی و فراخوان تداوم جنگ
رضا پهلوی در پیامش میگوید “جمهوری اسلامی هرگز اجازه صلح واقعی نخواهد داد” این بیان نباید صرف پیشگویی خوانده شود، باید آن را به مثابه فراخوانی برای ادامه جنگ تفسیر کرد. این سخن وقتی از زبان رأس دستگاه منتظه سلطنت تکرار میشود، معنای عملیاش این است که اینان جنگ خانمانسوز را به ابزارقدرت یابی تبدیل کردهاند؛ جنگی که کودنانه می پندارند میتواند در افق قدرت آنان را فراهم آورد. این فراخوان دعوتی است از جانب این جماعت به ارتش و دولت اسرائیل برای تکرار جنگ دوازده روزه، فراخوانی به ادامه درگیری و جنگ و کشتار و نابودی شیرازه جامعه.
این جریان جنگ طلب، آشکارا میکوشند تا ماشین جنگی اسرائیل را به سوی ایران هدایت کند. چگونه؟ با ستایش ارتش قاتل، با مشروعیت بخشی به حملات، با گرا دادن عملی و نمادین به سیاست مداران جنگ طلب، و با فشار رسانهای بر دولتهای غربی تا سیاست تهاجمی را ادامه دهند. این سیاستی به شدت ضدانسانی و خطرناک است، سیاستی که میتواند به فاجعهای عظیم بینجامد.
در عین حال که باید تاکید کرد: رژیم اسلامی همانند رژیم نسل کش اسرائیل یک پایه جنگ است، هر دو در عملکرد و استراتژی، به نحوی در حلقه جنگ قرار دارند. برای بیرون کشیدن مردم از آن مار پیچ مرگ، لازم است جریانات فاشیست در اسرائیل و حاکمیت اسلامی در ایران هر دو از صحنه اصلی سیاست حذف شوند. اما تاکید بر یک طرف این جنگ خود به معنای تداوم جنگ است؛ خود یک تبلیغ جنگی است. و حذف این جریانات نه از طریق جنگ و نابودی بلکه از طریق مبارزات اجتماعی مردم آزادیخواه و برابری طلب و صلح دوست تنها ممکن است.
اسلامیسم و ناسیونالیسم؛ دو ارتجاع، یک ذات
یک نکته دیگر. در ایران امروز، میهن پرستی و ناسیونالیسم دو چهره دارد: یکی با ریش و عمامه، دیگری با کراوات و پرچم شیر و خورشید. و در هر دو، انسان غایب است. یکی میگوید امت، دیگری میگوید ملت، و هر دو بر خاکستر انسان میرقصند. برای هر دو، مهم نیست چه کسی کشته میشود؛ مهم این است که “ما” پیروز شویم، ما یعنی طبقه حاکم، نه مردم. “ما” یعنی یک نیروی ضد مردمی، نه توده مردم.
و در زیر هر دو پرچم، یک جوهر واحد میجوشد: بی رحمی. بی رحمی در برابر درد، بی رحمی در برابر گرسنگی، بی رحمی در برابر کودکانی که در گورهای جمعی دفن میشوند. برای اینان، فاجعه فقط زمانی فاجعه است که پرچم خودشان بر ویرانه نباشد. و درست در همین نقطه، ناسیونالیسم و اسلامیسم دست یکدیگر را میفشارند و نام تازهای میگیرند: فاشیسم.
اما مردم ایران، همانهایی که زیر یوغ رژیم اسلامی زنده ماندهاند، از این ناسیونالیسم عظمت طلب و جنگ طلب بیزارند. آنان از تاج و عمامه هر دو بیزارند. این مردم میدانند که رهایی از آگاهی میگذرد، از سازمانیابی، از مبارزه در خیابان و کارخانه، نه از بمباران و جنگ ارتش هایی که ذره ای برای جان کسی ارزش قائل نیستند.
پایان عمامه و تاج و آغاز انسان
پیام رضا پهلوی، همچون تمام خطابههای پادشاهان بی تاج، نه اعلام همدردی، بلکه تمرین قدرت است. پشت واژههای براق، حساب سیاسی خوابیده است. او در کنار دستگاه جنایت اسرائیل ایستاده، چون خیال میکند آتش بمبها راهش را به تخت باز میکند. اما تاریخ قساوت را نمیبخشد؛ تاج، پرچم و مرز، همه در برابر رنج انسان فرو میریزند.
و آن روز که خاک از زیر پایشان خالی شود، نه پرچمی خواهد ماند، نه تاجی. تنها انسان است که از زیر آوار برمیخیزد، نه برای سلطنت، بلکه برای زندگی. آن روز، انسان بر فراز تاریخ خواهد ایستاد، و همه شاهزادههای لبخند زننده در کنار قاتلان، در حافظه بشریت به یک واژه خلاصه خواهند شد: ننگ!
***