علی جوادی- از میان رویدادهای هفته. وقتی بوی گند پایان بساط اسلام را “دوران طلایی” مینامند
“حوزه علمیه در یکی از دورانهای بسیار طلایی خود قرار دارد” – محمد جواد فاضل لنکرانی. اين سخن، مانند اعلاميه يک جنازه اسلامی است که با حروف درشت بر تابلو نصب شده باشد. و چه مضحک است که “دوران طلايی” را زمانی فرياد میزنند که پروژه اسلاميزه کردن جامعه رسما در حال احتضار است. اين ادعا نه نشانه قدرت که نشانه وحشت است؛ وحشت از اينکه آنچه بايد ساخته شود، فرو ريخته است.
رژيم اسلامی بیش از چهار دهه تمام با اهرم سرکوب و توحش اسلامی کوشيد جامعه را اسلاميزه کند: با حجاب اسلامی، با باورهای خرافی و تماما ارتجاعی، با موعظه و منبر، با نظام آموزشی و رسانه دولتی، با نهادهای قضايی و بالاتر از همه با قوه قهريه و لشگر اوباش اسلامی. اما امروز مردم در خيابان، در کارخانه، در مدرسه، در مترو و در خانه با هر عمل روزمره خود اعلام میکنند که اسلام و حکومت اسلامی را نمی خواهند و از آن بیزارند. خيزش های سراسری، از اعتراضات معيشتی تا خیزش عليه حجاب و زن ستيزی، نشان دادند که جامعه نه فقط از دولت اسلامی، که از کلیت اسلام و جنبش اسلام سياسی و ارزش های ضد انسانی آن عبور کرده است.
اين “طلایی” خواندن حوزه، در واقع اعترافی است به شکست اسلام سياسی؛ شکست فقه در برابر قوانين انسانی، شکست مسجد در برابر انسان. مردمی که بیش از چهار دهه زير فشار تبلیغ و اجبار زيستند اما تسليم نشدند، امروز با صدای بلند مرگ نمادين اسلام سياسی را اعلام کرده اند. سخنان فاضل لنکرانی همان دستمالی است که بر دهان گنديده تاريخ شان بسته اند تا شاید بوی گند کمتری به مشام برسد، اما اعتراض نسل جوان اين بو را دوباره و دوباره به هوا میفرستد، بوی نفس های آخر اسلام سياسی. تاريخ اين بو را ثبت خواهد کرد و بوی امروز بوی پايان این مجموعه است.
ما اين واقعيت را با صراحت میگوئيم: مردم در ايران پوزه اسلام سياسی را به خاک خواهند ماليد. اين تصوير شعارگونه نيست؛ وصف عملی يک جنبش فراگير ضد اسلامی است. اعتراضات معيشتی نقطه آغاز بودند، اما آنچه از اينجا بيرون آمد، امتناع گسترده ای است: از نپذيرفتن حجاب اسلامی تا رد ازدواج های شرعی، از پاره کردن تابوهای مقدس تا رشد رفتارهای روزمره ای که ديگر تابع احکام فقهی و سنت اسلامی نيست. اين امتناع ديگر احساس فردی نيست؛ يک اراده جمعی است که می خواهد نظم مقدس را از جا برکند.
اين خيزش، برخلاف ادعاهای اوباش حکومتی، نه تصادفی است و نه انعکاسی از “تحريک خارجی”. آنانکه چنين انگی میزنند، جامعه ايران را نمی شناسد. این تغيير از بطن جامعه تولد يافته است، از دل شورش نسل جوان، از دل کوچه و دانشگاه، از دل عشق های ممنوعه و آرزوهای روزمره. اين نبرد برچيدن بساط دستگاه مذهبی است، نه محدود به يک موضع سیاسی برای تغييراتی در قدرت، جنبشی برای لایروبی طویله اوباش اسلامی.
شکست اسلام سياسی در ايران در عین حال پيامی عمیق و منطقه ای خواهد داشت. ايران تا کنون نماد يک پروژه اسلامی در خاورميانه بود، فروپاشی اين مرکز الگويی خواهد شد برای نهادهای مشابه در بغداد، بيروت، لبنان، کابل و ديگر جاها. وقتی این جنبش در تهران زمين بخورد، آينه های ساخته شده در مراکز ديگر در هم شکسته خواهند شد. شکست در ايران يعنی بازخوانی و بازتنظيم کل معادله قدرت در منطقه، اين يک شکست نمادين، سياسی و تاريخی است.
اما اين پيروزی بايد پيروزی عدالت باشد. پيروزی واقعی وابسته است به ساختن يک دولت سکولار و غيرمذهبی، نه بازگشت به قانون اساسی مشروطه و ولایت نوع دیگری از فقهای اسلامی، دولتی که دست مذهب را از اداره جامعه تماما کوتاه کند و دين را از حوزه تصميم گيری سياسی و اداری و تملک منابع عمومی اخراج کند. مذهب در شکل سازمان يافته اش امروز به يک دستگاه مافيايی ضد انسانی بدل شده است که کارکردش حفظ سلسله مراتب ارتجاعی و استثمارگرایانه است. مذهب زدایی يک ضرورت سياسی و عملی است، پروژه ای که بايد در چارچوب يک پروسه سياسی آزاد و فرهنگی پيش رود، مذهب بايد حاشيه ای، ايزوله و از عرصه قدرت عمومی طرد شود. آزادی مذهب و آزادی بی مذهبی، و امکان نقد همه ابعاد مذهب رکن اول سياست ماست. آزادی از مذهب، یک شرط اساسی آزادی انسان است.
برنامه و سياست ما روشن است: قطع بودجه دولتی نهادهای مذهبی؛ شفاف سازی کامل حساب ها و املاک موقوفه که به منابع غارت بدل شده اند؛ مصادره اموالی که به عنوان دارايی عمومی تصرف شده اند و واگذاری آنها به صندوق خدمات عمومی. تعطیلی مدارس دينی. ثبت رسمی مراکز مذهبی بمثابه بنگاههای خصوصی و اخذ مالیات از آنها. ما خواهان دادرسی های علنی، شفاف و بازپس گيری سرمايه عمومی از دست این دستگاههای مافیایی هستيم. عدالت برای ما در عین به معنای بازسازی جامعه و خلاصی از دستگاه مذهب است.
به “طلایى فروشان” اعلان میکنیم: هر چه فریاد سر میدهيد، نشان از ترک های بنيادين در کارتان است. مردم ايران با دست های خود تاريخ را خواهند ساخت؛ آنها بر مزار مرگ دستگاه اسلام خواهند خواند، خواهند رقصید، کار خواهند کرد و در آخر کشوری خواهند ساخت که در آن دست دين از حاکميت کوتاه است، مذهب و بی مذهبی آزاد است و قدرت پاسخگوست و ما فوق مردم و جامعه نیست. تمام قدرت از آن کنگره نمایندگان شوراهای مردمی است.
ضیافت لاشخورها بر فراز لاشه جمهوری اسلامی
فائزه هاشمی میگوید پدرم را کشتند. رژیم بلافاصله پرونده سازی و دادگاهی میکند، گویی حتی خاطره شریکان دیروز و رقبای بعدی نیز باید با زنجیر و حکم قضایی بسته شود. روحانی، همان روحانیای که سالها مهر “تعادل” و “عقلانیت” را بر چهره جنایت زد، امروز در سخنرانیهای تازه، راس هرم قدرت را خطاب قرار میدهد و با صدایی که بوی پایان میدهد میگوید: “کشور به لجن کشیده شده است.” قالیباف، ژنرال پادگان سیاست، در مجلس اسلامی روحانی و ظریف را به سلابه میکشد، اما خود از سوی اصولگرایان به “فساد ساختاری” متهم میشود و او نیز اصلاح طلبان را به “خیانت” متهم میکند، صحنه هایی که اگر تراژدی نبود، کمدی باشکوهی میشد.
سپس مصطفی پورمحمدی، همان قاتل دهه شصت و وزیر اطلاعات سابق که نامش در تاریخ کنار سلولهای نمور و جانهای بی نام و نشان و گورهای دسته جمعی ثبت شده است، ناگهان در نقش “عارف وحدت طلب” ظاهر میشود و موعظه میکند: “به جای نزاع به منافع ملی فکر کنیم.” این نه دعوت به وحدت، که اعتراف به وحشت است. و غلامحسین کرباسچی، تکنوکرات کهنه کار رژیم اسلامی، پرده را کنار میزند و میگوید: “ما نه یک حاکم دیکتاتور داریم نه یک ساختار تصمیم گیری، ما در بن بستیم”.
همهچیز روشن است: این، صدای استخوانهایی است که در ستون فقرات حکومت میشکند. جنگ و جدال درونی رژیم اسلامی هیچ گاه راز مکتومی نبود. اما امروز گویا به مرحله نهایی رسیده است. نه این جدال کلاسیک “جناحهای سیاسی” است، نه اختلاف بر سر “تعبیر انقلاب” اسلامی. این صحنه، جنگ لاشخورهایی است که بر فراز لاشه نظامی در حال مرگ، یکدیگر را میدرند تا شاید چند لحظه بیشتر در هوا بمانند. رژیم اکنون در واپسین فصل عمر سیاه خود است. نه توان بازسازی دارد و نه دستگاه سرکوبش کارکرد سابق را. مردم برخاستهاند و رژیم بهتر از هرکسی میداند که پایان از اینجا آغاز میشود.
رژیم اسلامی از آغاز، یک رکن قدرتش را بر مرکزیت مطلق ولی فقیه استوار کرد؛ همان “مقام جانشین امام زمان” که قرار بود همه را یکپارچه نگه دارد. اما امروز، خامنهای نه قدرت تصمیم گیری دارد و نه کسی حتی در میان خودیها برایش تره خرد میکند. تصویر او دیگر تصویر “رهبر مطلق” نیست، تصویر یک درمانده سالخورده، یک دنده، و بی چشم انداز است که هیچ آیندهای برای دستگاه قدرت برایشان باقی نگذاشته است.
جدال امروز، جدال بر سر هیچ برنامهای نیست؛ جدال برای مردن دیرتر است. همه شان میدانند زمانیکه رژیم سقوط کند، نخستین کسانی که سقوط میکنند خودشاناند. پس یکدیگر را میدرند. این جنگ، جنگ مردارخورها بر فراز جنازه حکومتی است که سالهاست خون و کار و امید جامعه را مکیده و اکنون بر لبه سقوط تلوتلو میخورد.
در دل این وضعیت، نمایش مضحک “جانشینی” صحنه گردانی میشود، گویی قرار است ناخدای جدید، کشتی در حال غرق را نجات دهد. این خیال، خنده دار نیست، توهین به عقل و شعور جامعه است. جانشینی زمانی معنا دارد که نظام زنده باشد. اما این نظام مرده است. “جانشینی” در این شرایط همان قدر جدی است که تعیین “مدیر داخلی” یک ساختمان در آتش و یا تلاش برای تعیین “فرمانده جدید” برای کشتیای است که همین حالا در حال غرق شدن است.
توهم جناحها هم نیز هر یک به شیوهای مضحک است: فائزه گمان میکند میتواند “حق السهم” پدر جنایتکار را در فردای بدون پدر تثبیت کند. روحانی خیال میکند “اسلام معتدل” و آمریکایی هنوز مشتری دارد. قالیباف فکر میکند “نظم آهنین” میتواند بر خرابهها حکومت کند. جبهه پایداری خیال میکند روسیه و چین برای آنها خواهند جنگید. اما همه این اوباش اسلامی یک چیز را نمیبینند: مردم دیگر این رژیم را نمیخواهند. نه نسخه اسلامی با ریش کوتاه. نه نسخه اسلامی با کت و کراوات. نه نسخه اسلامی روسی. نه نسخه اسلامی آمریکایی. مردم زندگی میخواهند. آزادی، برابری، شادی، عشق، امنیت، رفاه. و این در زبان تاریخ، نامی روشن دارد: سوسیالیسم.
این رژیم میمیرد. فروپاشی شاید محتمل ترین شکل پایان آن باشد. اما مرگ رژیم به خودی خود آزادی نمیآفریند. آزادی را با سازماندهی قدرت باید ساخت. و این وظیفه ماست: سازماندهی طبقه کارگر. تشکیل شوراها در محل کار و محل زندگی. تبدیل خیزش اجتماعی به قیام و شکل دادن به حاکمیت قدرت شورایی.
و یک نکته پایانی: سوسیالیسم تنها بدیل آزادیخواه و انسانی در برابر این وضعیت است، نه از آن رو که زیباتر سخن میگوید، بلکه تنها اردو و نظمی است که آزادی و برابری را از سطح شعار به سطح سازمان اجتماعی ارتقا میدهد. جامعه مجبور نیست میان بد و بدتر، میان عمامه و تاج، میان ولایت و جاسوس خانه، میان خامنهای و موساد و سلطنت، یکی را برگزیند. این خود منطق ستمگران است که آزادی را به دو رنگ و دو پرده تقلیل میدهند تا “انتخاب” را به ابزار استمرار سلطه طبقات حاکم استثمارگر بدل کنند. این مردم به صحنه بازگشته اند نه برای تعویض نگهبان زندان، بلکه برای برداشتن دیوارهای زندان. سوسیالیسم یعنی حکومتی که در آن انسان و نیاز و آزادی انسان معیار است؛ نه مذهب، نه بازار، نه امنیت پادگانی، نه کیش رهبر و نه گورستان سلطنت. نظمی که در آن جامعه مالک ارزش های تولید شده است، کسی مالک زن نیست، و جامعه حاکم بر سرنوشت خویش است. سوسیالیسم تنها بدیلی برای فردا نیست، بلکه تنها امکانی است که میتواند آزادی را واقعی و متحقق کند. و این آینده، نه رویاست و نه چندان دور است، بلکه در حال آغاز شدن است.
30 اکتبر2025
