علی جوادی- از میان رویدادهای هفته
گزارش آكسفام كالبد شكافی يك بيمار نيست، گزارش تشريح جنازه وجدان سرمايه داری است!
اعدادی كه در گزارش آکسفام منتشر میشوند، فقط شكاف طبقاتی جامعه کنونی را نشان نمیدهند، تصويری از جهانیاند كه در آن اكثريت عظیمی برای ساختن آنچه خود نمیتوانند داشته باشند، هر روز زنده زنده سابيده میشوند. چهل و يك درصد ثروت تازه توليد شده جهان در يك سال به يك درصد جامعه رسيد. نيمی از کل مردم جهان تنها يك درصد از اين ثروت را ديدند.
اما اين اعداد فقط برای اقتصاددانها آشناست. برای كارگر، اينها معنای خستگی، عرق، و استخوان درد میدهد. كارگری كه صبح پيش از روشنی هوا از خانه خارج میشود و شب با بدنی خم و ذهنی خاموش برمیگردد. كارگری كه پشت تسمه نقاله، پشت فرمان، پشت كامپيوتر، در بيمارستان، پشت چرخ كارگاه يا زير آفتاب مزرعه، ساعتها از زندگی خود را به چيزی میدهد كه نه به او تعلق دارد و نه برای او شكل میگيرد.
استثمار: آنچه پيش از دستمزد اتفاق میافتد
نابرابری از پروسه توزيع ثروت جامعه آغاز نمیشود، از لحظه توليد شروع میشود. در همان ثانيهای كه كارگر وارد كارگاه میشود، بخشی از زندگیاش به چيزی تبديل میشود كه به او باز نمیگردد. كارگر ارزش میآفريند، اما فقط بخشی از آن را میگيرد. آنچه نمیگيرد، همان ارزش اضافی است، جوهر سود در اين نظام. اين انتقال ارزش، اين سرقت قانونی، اين تصاحب زمان و زندگی انسان کارکن، هميشه پيش از هر بحثی درباره ماليات يا بودجه عمومی رخ داده است.
استثمار در اين نظام نه پنهان است، نه شرمآور، بلكه قانونی، رسمی و عادی شده است. قرارداد كار نه آزادی است و نه انتخاب، اجبار است. امضای انسانی است كه میداند اگر امضا نكند، فردا نان ندارد. اين جهان، جهان اختيار نيست، جهان اجبار و اضطراب است.
رنج زنده كارگر: اقتصاد سياسی استخوان، خستگی و بی خوابی
برای فهم ماهيت اين نظام، بايد صدای ماشين را خاموش كرد و صدای انسان کارکن را شنيد. كارگری كه صبح از خانه خارج میشود، كمرش از ارزانی نمیشكند، از پروسه تولید ارزش اضافی میشكند. كارگری كه در كارخانه از تبخیر مواد شيميايی بيمار میشود، فقط مزدش را از دست نمیدهد، بقایای عمرش را. كارگری كه در پايان ماه نگران قبض برق، اجاره، دارو و غذاست، فقط در فقر زندگی نمیكند، در اضطراب ساختاری يك نظام زندگی میكند. سرمايه داری تنها ثروت نمیسازد، پيری زودرس، فرسودگی، افسردگی و بی خوابی نيز میسازد. اين نظام فقط زمان كارگر را نمیدزدد، آرامش، اميد و قوای بدن او را هم میدزدد.
افسانههای بورژوازی در دفاع از سرمايه: بازتوليد ايدئولوژی استثمار
در كنار رنج مادی كارگر، طبقه سرمايه دار علاوه بر سلاح سرکوب يك سلاح ديگر نیز دارد: فريب فكری. برای توجيه تصاحب ارزش اضافی، افسانه ها ساختهاند.
“بدون سرمايه، جامعه میخوابد”!
“بدون سرمايه، جامعه میخوابد” را با لحنی میگويند كه گويی دارند احكام ریاضی را اعلام میكنند، نه يك دروغ بزرگ تاريخی. اين جمله را آنقدر در كتابهای اقتصاد بورژوايی تكرار كردهاند كه بسياری آن را بديهی میپندارند، اما بديهی بودن يك گزاره، آن را واقعی نمیكند.
سرمايه چيست؟ اگر برچسبها، هيبت حسابهای بانكی، و تقدس دروغين مالكيت را كنار بزنيم، سرمايه نه يك موجود زنده است و نه يك قدرت آفرينشگر. سرمايه چيز ديگری نيست جز كار انباشته شده انسانهای پيشين. ابزار كار، ماشين، مواد اوليه، ساختمان، تكنولوژی و حتی توسعه صنعتی، همگی محصول كار انسان در گذشتهاند. سرمايه اگر بدون كارگر بماند، درست مانند يك جسد باشكوه است: قابل مشاهده، اما بی اراده، بی توان، بی قابليت توليد.
اين كارگر است، كار زنده، كه میآفريند، میسازد، میچرخاند، تنظيم میكند، فكر میكند، ماشين را راه میاندازد و از دل ماده بی جان ارزش تازه بيرون میآورد. بدون كار زنده، سرمايه فقط يك شئی است. يك انبار آهن و بتن و كاغذ و عدد. ارزش زمانی از اين اشيا بيرون میآید كه انسان، انرژی، زمان، مهارت و توان خود را در آن تزريق كند.
برای فهم اين حقيقت، تنها يك آزمايش ساده لازم است: اگر فردا تمام كارگران جهان اعتصاب كنند، همه چيز میايستد. كارخانه، شركت، حمل ونقل، بيمارستان، جريان برق، توليد غذا، حتی گردش ساده زندگی روزمره. اما اگر فردا تمام سرمايه داران جهان، تمام صاحبان كارخانهها، سهامداران، مالكان بانكها، و صاحبان پلتفرمهای بزرگ تصميم بگيرند يك ماه به تعطيلات بروند، تنها چيزی كه اتفاق میافتد، آرامش بيشتر برای كارگران. توليد ادامه پيدا میكند، زندگی ادامه دارد، جامعه كار میكند.
سرمايهدار مالك كار انباشته شده ديگران است. اما كارگر، مالك توان و خلاقيت و نيروی كار زنده خويش است. اين نيروی كار است كه توليد را به وجود میآورد، نه سرمايه. سرمايه تنها زمانی معنا دارد كه كارگر آن را به حركت درآورد، سرمايه بدون كارگر حتی يك لحظه نمیتواند ارزش بيافريند. در نهايت، حقيقت را بايد با شفافيتی بی رحمانه بيان كرد: جامعه بدون كارگر میخوابد، اما جامعه بدون سرمايه دار، تازه بيدار میشود.
“سرمايه دار خلاق است و نان خلاقیتش را میخورد”
روايت محبوب مدافعان سرمایه اين است كه سرمايه دار “خلاق” است و گويا “نان خلاقيت خود را میخورد”. گويی طبقه سرمايه دار سرچشمه نوآوری، اختراع و پيشبرد تمدن انسانی است. اما اين تصوير، نه تحليل علمی است و نه توصيف واقعی، يك جعل تاريخی برای مشروعيت بخشی به سلطه مالكيت خصوصی بر ابزار تولید و توزیع اجتماعی است.
خلاقيت از دارايی مالی نمیجوشد، از كار زنده و از ذهن و بدن انسانهايی میجوشد كه در كارگاه، آزمايشگاه، كارخانه، دفتر فنی و اتاقهای برنامه نويسی مینشينند و میايستند و میسازند. اگر خلاقيت محصول عملکرد سرمايه بود، وارثان فراری از كار بايد بزرگترين نوآوران تاريخ میشدند، اما چنين نيست. تاريخ علم، تكنولوژی و صنعت پر است از نامهایی كه هيچ ربطی به مالكيت نداشتند، اما محصول فكر و دستشان جهان را تغيير داد، و پر است از سرمايه دارانی كه بدون کار چندانی، تصاحب كننده ارزش آفرينش ديگران شدند.
نظام سرمايه داری از يك خيال بافی ساده شروع میكند و آن را قانون طبيعت وانمود میكند: چون سرمايه دار ريسك مالی میكند، پس نوآوری از آن اوست! اما كسی كه شب و روز، توان و زمان و مهارت و خلاقيت خود را در توليد تزريق میكند، كارگر است. اگر در جهان مدرن نوآوری وجود دارد، به اين دليل است كه ميليونها انسان فكر میكنند، تجربه میكنند، آزمايش میكنند، میسازند، خراب میكنند، دوباره میسازند. اين خلاقيت انسانی است كه جهان را میچرخاند، نه جريان يك عدد در حساب بانكی طبقه مالك. كارگر میآفريند، سرمايه دار تصاحب میكند. اين تمام داستان است، با همه سادگی و با همه خشونتش.
“سرمايه كارآفرين است”
اين ادعا كه “سرمايه كارآفرين است” يكی از اسطورههای مدرن بازار آزاد است، اسطورهای كه میخواهد رابطه استثمار را در لباس واژهای شيك و فريبنده بازنويسی كند. كارآفرينی، در واقع نه يك پديده تازه، بلكه سازماندهی كار ديگران برای توليد سود برای مالك سرمايه است. همان رابطه قديمی استثمار، فقط با واژگان جديد، لوگوی جديد.
سرمايه نیروی كار ديگری را میخرد، زمان و توان و مهارت انسانهای واقعی را در اختيار میگيرد، و محصول آن را به شكل سود خصوصی ثبت میكند. اين كار نه خلاقيت است و نه آفرينش، مديريت مالكيت برای تصاحب ارزش آفرينش ديگران است. تكنولوژی عوض شده، اما رابطه همان است: كسی كه كار میكند صاحب محصول نمیشود، و كسی كه صاحب محصول است كاری در پروسه تولید نمیكند.
میگويند سرمايه “ريسك” میكند، پس “حق” دارد. اما كارگر چه؟ او هر روز ريسك زندگی، بيماری، بيكاری و فرسودگی بدن و صدمات ناشی از کار خود را میپذيرد، بدون آنكه مالك محصول كارش باشد. پس اگر قرار است از ريسك پاداشی حاصل شود، كارگر پيش از همه مستحق آن است. به قول ضرب المثلی قدیمی: هيچ گربهای برای رضای خدا موش نمیگيرد، اما در سرمايه داری، حتی موش گيری گربه را هم به نام “خلاقيت” در دفاتر حسابداری ثبت میكنند.
“کارگر مختار است، قرارداد آزاد است”
میگويند “كارگر مختار است” و “قرارداد ميان دو طرف آزاد است”. گويی دو انسان برابر سر يك ميز مذاكره نشستهاند و هر كدام بیهيچ اجبار و فشاری شرايط خود را انتخاب میكنند. اما اين تصوير، يك دروغ بورژوايی است كه در لباس حقوقی پنهان شده است. آزادیای كه با تهديد گرسنگی امضا شود، آزادی نيست، تنها شكل “متمدنتر” همان اجبار قديمی و بردگی است. اما در جهان واقعی، دو طرف قرارداد از زمين تا آسمان با هم فرق دارند: يكی اگر مزد نگيرد، فردا نان ندارد، اجاره عقب میافتد، زندگی از هم میپاشد، ديگری اگر مزد ندهد، همچنان در رفاه باقی میماند، يا فقط كمی سود كمتر میبرد.
قرارداد كار، به ظاهر يك سند حقوقی است، اما در جوهر خود صورت حقوقی نابرابری اقتصادی جوامع سرمایه داری است. در اين قرارداد، كارگر آنچه را دارد، تن و زمان و توانش، میفروشد، چون چاره ديگری ندارد، و سرمايه دار آنچه را ندارد، زمان و توان ديگری، میخرد، چون سرمایه دارد. آزاد بودن انتخاب وقتی معنا دارد كه “انتخاب نكردن” هم ممكن باشد. اما برای كارگر، انتخاب نكردن يعنی فقر، گرسنگی و سقوط.
اين گونه است كه آزادی در سرمايه داری به يك بازی زبانی بدل میشود: آزادی كارگر، آزادی از گرسنگی و بی خانمانی است، آزادی سرمايه دار، آزادی از به كار گرفتن نیروی کار و تولید سود. در واقع كارگر آزاد است، اما تنها برای انتخاب ميان كار و نابودی.
نقطه پايانی بر نظام نکبت سرمایه
سرمايه داری هر روز نیروی کار، بدن انسان، را مصرف میكند تا سود توليد كند. هر روز، ساعت به ساعت، ماه به ماه، سال به سال، تكهای از عمر كارگر از ميان میرود تا ثروتی خلق كند كه به او نمیرسد. اين نظام تنها ظلم نمیكند، زمان و عمر کارگر را میدزدد، زمان نیروی کار را كه تنها سرمايه واقعی انسان است.
اما جهان را نمیتوان با آه ساخت. تاريخ فقط كتاب رنج و استثمار نيست. كتاب قيام هم است. همان كارگری كه امروز برای نان میجنگد، فردا برای رهايی میجنگد. همان دستانی كه كارخانه را روشن نگه میدارند، روزی ماشين را متوقف میكنند. همان انسان ساكت، روزی میايستد و میگويد: “بس است”! این نظام وارونه و ضد انسانی را باید در هم شکست! و هر روزی كه طول میكشد، بخشی از جهان انسانی ما میميرد. برای همين است كه پايان دادن به اين نظام، فقط يك پروژه سياسی نيست. يك ضرورت زيستی، اخلاقی و انسانی است. روزی خواهد رسيد كه انسان، نه سود، نه بازار، نه مالكيت – خودِ انسان مركز جهان شود. آن روز، فقط روزی نيست كه سرمايه سقوط كند، روزی است كه بشريت دوباره بلند میشود.
فریاد دانشجو، روزی كه قدرت فرو ريخت و حقيقت برخاست
روز دانشجو در ايران بار ديگر ثابت كرد كه تاريخ، در لحظههايی شكل میگيرد كه قدرت برای كنترل همه چيز آماده است و ناگهان، از دل “سكوت”، كسی برمیخيزد كه سناريو را پاره میكند. امسال، رژیم اسلامی بار ديگر تلاش كرد مراسمی بی روح و حكومتی از روز ۱۶ آذر بسازد، صحنهای رسمی، با چهرههای امنيتی، با سخنرانانی كه وظيفه شان تزريق ترس، اطاعت و توجيه سركوب است. اما دانشگاه، اين قلب تپنده جامعه، اين كانون حافظه تاريخی، يك بار ديگر بیاعتبار بودن اين نمايش را برملا كرد.
سالن دانشگاه تهران با نظم آهنين دستگاه امنيتی چيده شده بود. جلیلی، چهرهای كه نامش به اندازه جملههايش تنگ، خشن و آميخته با بوی سركوب است، آمده بود تا برای نسل جوان سخن بگويد، نسلی كه قربانيان سياستهای او و هم قطارانش روی شانههايش سنگينی ميكند: نیکا، مهسا، ژينا، كيان، و دهها و صدها نام ديگر. اما اين بار باز هم، دانشجو گوش نداد، دانشجو برخاست.
او در برابر نگاههای سنگين محافظان، در برابر دوربينهای نظام، در برابر صف چهرههای حكومتی، ايستاد و حقيقت را گفت؛ حقيقتی كه سالهاست رژیم سعی دارد دفنش كند. دانشجو رو به سعيد جلیلی گفت: “دستان و نفسهای شما بوی خون ميدهد.” اين جمله يك اعتراض نبود، يك شرح حال نبود، يك پرسش نبود. اين جمله حكم تاريخی يك جامعه بود كه از دهان يك جوان دانشجو بيرون آمد. در همان لحظه، تمام نظم صحنه فرو ريخت. جلیلی كه برای سخنرانی آمده بود، برای چند ثانيه نه صاحب قدرت بود و نه فرمانده، يك متهم بود كه رو به روی دادگاه وجدان جامعه نشسته است.
اما ضربه دوم هنوز در راه بود. ضربهای سنگينتر، تاريخیتر، عميقتر. در همان روزها، دانشجويان در برابر چهره ديگری ايستادند: مصطفی پورمحمدی، فردی كه نامش در حافظه جمعی ايران با قتل، زندان، بازجويی، و اعدامهای دهه شصت گره خورده است. او كه در پشت درهای بسته، هزاران حكم مرگ را امضا كرده بود، ناگهان در برابر نسلی قرار گرفت كه نه آن دهه را تجربه كرده، نه آن وحشت را ديده، اما با آگاهی كامل از تاريخ، با شجاعتی بی پرده، به او نزديك شد و حقيقت را در چشمانش كوبيد.
پورمحمدی تاب نياورد. صحنه برای او تنگ شد. شروع كرد به پرخاش، به فرياد، به توجيه، به جنگ لفظی. اما همه اينها تنها يك معنا داشت: جلادی كه زمانی دستور “اعدام” ميداد، اكنون از پاسخ به يك دانشجو فرار ميكند. دانشجو او را به ياد تاريخ انداخت، به ياد كشتار، به ياد هیات مرگ. و برای لحظهای، پورمحمدی، همان مقام مقتدر سالهای سياه، در ميان جمعيت جوان، به انسانی لرزان، گريزان و بی پناه تبديل شد.
دانشگاه تنها در اين دو صحنه نشان داد كه هنوز زنده است. هنوز نقطه تلاقی آگاهی و عصيان است. هنوز جايی است كه نه جلیلی تحمل میشود و نه پورمحمدی، نه اصلاح طلب متخصص توجيه جنايت و نه اصولگرا متخصص اجرا كردن آن. دانشگاه ثابت كرد كه نسل امروز، نه فريب اصلاح طلبی را میخورد، نه به روياهای پوسيده سلطنت دل میبندد، و نه به وعدههای مخرب و ویرانگر لشکرکشی چسبيده است. اين نسل يك چيز میخواهد: آزادی. و میداند كه آزادی را نه از صندوق، نه از شاهزاده، نه از آمريكا، نه از ولايت، بلكه از قدرت جمعی و مقاومت و قیام و انقلاب اجتماعی تنها میتوان بیرون کشید.
رژیم اسلامی با تمام ابزارهای سركوبی كه دارد هنوز يك ضعف را نمیتواند پنهان كند: ترس از حقيقت. ترس از نسلی كه زانو نمیزند. ترس از دانشگاهی كه سكوت نمیكند. ترس از جوانانی كه در سالنهای حكومتی، در برابر دوربينهای خودشان، جلادان را محاكمه میكنند. هر جا رژیم به دانشگاه وارد میشود، با ترس وارد میشود، زيرا میداند كه دانشگاه نهادی است كه نه با چماق رام میشود و نه با رفرم قلابی.
اين دو افشاگری، صرفا دو صحنه اعتراض نبود. اينها شكافتن پرده قدرت بود. دانشجو به رژیم گفت كه دوران فرمانروایی بر مبنای ترس تمام شده است. رژیمی كه در دهه شصت با يك حكم، يك چكمه، يك امضا هزاران انسان را به مرگ كشاند، امروز از يك جمله میترسد. جليلی در برابر يك جمله فرو ريخت. پورمحمدی در برابر يك دانشجو پريشان شد. و اين همان لحظه تاريخی است كه رژیم در ظاهر هنوز پا برجاست، اما در عمق، در ذهن جامعه، فروپاشيده است.
روز دانشجو امسال نیز نه با سخنرانی مقامات، نه با پرچمهای حكومتی، نه با شعارهای رسمی، بلكه با فرياد جوانان ثبت شد. جوانانی كه پرده ريا را دريدند و نشان دادند كه جامعه ايستاده است. اين دو فرياد، اعلاميه يك نسل بود: نسلی كه میگويد قدرت در قصرهای حكومتی نيست. قدرت در دست و از آن كسی است كه میايستد و حقيقت را میگويد.
دانشگاه تهران در اين روز نه تنها صحنه يك مقاومت، بلكه صحنه يك حكم بود: حكم سقوط اقتدار پوشالی رژیم. اين دانشجويان، سنگ بنای دورهای جديد را گذاشتند، دورهای كه در آن ترس میميرد و انسان به جایگاه خود بازمیگردد.
۱۲ دسامبر ۲۰۲۵
